روز اجنبی

میخواستم این مطلبو زودتر بنویسم، ولی نشد که بشه، بازم دیر نیست. هروقت از دوستی و عشق حرف بزنیم تازه است.

یکی دو روز قبل روز والنتین بود روزی که ما ایرانیها چند سالی بیش نیست که به افتخارش یک کارایی میکنیم. خب دیگه همه ماجرای سنت والنتین و روز عشق و دوستی رو شنیدید.

گرچه توی این شهر عجیب غریب، ازون روز رمانتیک فقط ترافیکش به ما رسید  ومن خیلی آمادگی داشتم که به همه عشق و محبت و سنت والتین هر چی دهنم میرسه بگم.

اما تو راه که به خونه برگشتم خیلی فکر کردم دخترها و پسرهای زیادی رودیدم

بعضیها منتظر، با چند شاخه گل، بعضیها با یک بسته گنده کادو پیچ شده، بعضیها نگران، بعضیها با  نگاههای پرحسرت و خلاصه غیر از عشق و دوستی واقعی، خیلی چیزهای دیگه هم میشد دید.

میشد فکر کرد که این رسم اونور آبیهاست، به ما چه ربطی داره

یا اینکه این سوسول بازیها چیه، یا اینکه همه اینا ادا اطواره ،  کار بچه پولداراست که سگشونو هم آوردن والنتین!

ولی من فکر کردم مگه این مردم چقدر مناسبت برای شادیهاشون دارند، چقدر فضا برای ابراز احساساتشون دارند، چقدر ظرفیت تو محیطشون برای تحمل شورو شوق جوونیشون دارند؟حالا که به هر دلیلی یک روزی ÷یش اومده که میتونند شاد باشند مهم نیست به چه قیمتی ترافیک ،ادا اطوار،یک شاخه گل،یک بغل احساس، یک خرس گنده عروسکی ، یک شام گرم .صمیمی،چشم وهمچشمی،فرقی نداره ،اینقدرادای روشنفکرای وطنی رو درنیاریم و دم از فرهنگ ایران وایرانی نزنیم بگذارید عادت خوب به هر بهانه ایی شاد بودن رو از ملت اجنبی بگیریم وماهم شادباشیم.

خرده نگیریم، از شادی این همه جوون شاد بشیم، از ابراز علاقه شون به هم، از حس زیباشون وقتی دارند برای همدیگه خرید میکنند حتی اگه احساسشون اونقدرها هم واقعی نباشه،حداقل  میشه شادی رو برای لحظات کوتاهی تو چشماشون خوند، میشه حس کرد که کلی وقت وانرژی گذاشتند تا عزیزشونو خوشحال کنند، درسته ما میانسالا تو ترافیک موندیم و غر زدیم، درسته کسی یک شاخه گلم به مانداد، درسته این رسم به فرهنگ ما ربطی نداره، اما عشق و دوستی مرز نداره متعلق به همه جا و هیچ جاست .میتونه همه مرزها رو بشکنه میتونه بیاد تو دلهای ما و شادی دیگران رو برامون با مفهوم کنه .

 

من تو این روز اصلا فکر نکردم که این روز ابراز عشق به جنس مخالفه، برای همه دوستام کسایی که صمیمانه دوستشون داشتم با هر سن وسالی پیغام  Happy valentine فرستادم. هر کسی یک چیزی جواب داد ولی مطمئنم همه شون یک بار دیگه مفهوم دوست داشتنو تو ذهنشون مرور کردند.

 

فکر نکنید که حتما باید رومئو ژولیت باشید و برای هم شکلاتهاو عروسکهای گرون بخرید، تا مراسم این روز را به جا آورده باشید. نه همین دوستیهای ساده و بی ریاتون ارزش یادآوری داره، ارزش احترام  و ارزش جاودانه شدن داره. به این میگن بومی سازی روز عشق و دوستی!!!

ومن ازاین جا به همه کسانی که توی این روز احساس تنهایی کردند میگم که

"عشق عشق می آفریند

عشق زندگی میبخشد                              زندگی رنج به همراه دارد،

رنج دلشوره می آفریند                             دلشوره جرات میبخشد

جرات اعتماد به همراه دارد                                    اعتماد امید می آفریند

امید زندگی میبخشد

                          زندگی عشق می آفریند

                            عشق        عشق             می آفریند"

مارگوت بیگل
اگه سنت والنتین هم اینجا بود حتما یک شاخه گل برای من میگرفت که صمیمانه به یادش بودم ! و یه عالم گل برای همه اونهایی که بازم تو این مملکت بی قانون و پرحادثه در همون شب درجایی که رفته بودند عبادت کنند و شکر خالق عشق ودوستی روبه جابیارند، توی آتش بی توجهی و نادانی سوختند و خانواده های زیادی رو به سوگ نشاندند.

چیز تازه ای نیست باز هم عزاداری میکنیم، باز هم اشک میریزیم باز هم عزیز از دست میدهیم تا هیچ وقت این ملت رنگ شادی را نبیند.حتی در روزی  که تصمیم گرفته بود کمی شادی کند................

پرت و پلا

برف امسال که باریدن گرفت سنگین وسرد، مرتب با خودم زمزمه کردم ........آه این برف را سر باز ایستادن نیست ،برفی که بر ابرو و موی ما می نشیند یادم نیست از کیه، شاید اخوان... مهم نیست

شادی بچه ها را که از گیجی خوردن گلوله های برفی ممتد، به نظاره نشستم، دانستم که چگونه این برف را سر باز ایستادن نیست.   بارید، بارید، بی وقفه بارید. سفید، پاک ،آرام، صاف نمیدانم از له کردن یک مسیر پربرف و ازصدای فشرده شدن برفها و ردپای جدید بر مسیرهای بیراهه چه حسی دارید.

کسی رفته، کسی آمده؛ چه اهمیت دارد من هم می روم. مسیر به جا می گذارم .نمیدانم زیر این ارتفاع چه نهفته است .

اتاقم تنگ شده، بسترم صمیمیتش را فراموش کرده، بخاری خانه شعله ندارد و برف بی وقفه میبارد.

 عزیز دوست داشتنیم سلامت نیست و آدمیانی از جنس بلور  ، یکی یکی ترک برمیدارند و می روندو نسل قبل  ازمن به بیماریهای عجیب دچارشده است.

دوست مهربانم ام اس گرفته؛دیگری افسردگی ماژور , بوش گوشهایمان  را این روزها غنی  کرده ،  خانم رایس دندان تیز می کند. هر روز درعراق بدنهایی پاره پاره میشود ،  اجلاس شرم الشیخ در فلسطین  اعلام شرم کردو آتش بس اعلام شدچون دیگر چیزی برای آتش زدن نمانده بود .

آقای روحانی میگوید مشگلی نیست که آسان نشود!دراجلاس ژنو تا اسفند محرمانه حالمان را میگیرند.ازآن به بعد علنی،

 رابطه البرادعی با خانم ایرانیش کمی شکر در عقرب شده
،پسرک همسایه   توی خونه مورچه ها آب بسته،چند گوسفند بی زبان در مراسم حاجی خوران قلع وقمع شدند."محمدیاش صلوات" خدا نصیب کنه

ماهواره صحنه های مبتذل پخش میکند، آقایون برای عید در همه جای دنیا کنسرت دارند.

میگن سونامی بن لادن رو با خودش برده ،القاعده رفته تعطیلات جزایر هاوایی و تونی بلر قول و قرارش با بعضیها یادش رفته.

خانم فروهر چند گرم چاق شده اند، حضور پرشور مردم در راهپیمایی 22 بهمن بوش رو اذیت کرده ،   چراغانی خیابانها، برف تهران را باشکوه کرده و وزارت نیرو گفته،  خاموشیهای بی شمار در راه است،گاز بالاشهریها کم فشار  شده و شعله آبی شومینه هاشان کمی به زردی گراییده

، سوپر سونامی در راه است

باز هم اگر خبری هست بگویید تا عیشمان تکمیل شود.................. 

 

این روزها خوابهای خوبی ندیدم ،برای همین هم پرت و پلا میگویم، دلتان نگیرد. میدانم که همه با ترکیب بخاری و چای یا شومینه و قهوه کنار آمده اید.

به درک که جناب  بوش زر فرموده اند. به جهنم که از عراق هم بدتر شویم. به اسفل السافلین که کسی کفشش توی این برف پاره است، اون یکی رو صاحبخونه بیرون کرده این یکی مریضه، اون یکی مرده ،

مهم ماییم که از پشت پنجره دانه های رقصان برف رو دنبال میکنیم و یاد اولین خاطرات عاشقانه مان می افتیم و می گیم عجب برف زیبایی، بنازیم قدرت خدارو ،آره بنازید قدرت خدا رو که همه ما رو تا این حد بی تفاوت آفریده ،و شاید پوست کلفتتتتتتتتتتتتتتت ،

،همه جا یخ زده سرده ،سرد سرد ،حس میکنید؟   

گلهای پامچال سر از برف در آوردند، بازم می خواد بهار بیاد! خوشحال باشیم؟

نرگسها در برف

سوز سرد زمستانی که وزیدن گرفت و کوچه های دلتنگیم که غرق برف سفید بیرحم شد، آخرین روزهایی بود که مسیری را که چهارسال با احساسهای متفاوت پیموده بودم می پیمودم ،اما این بار نه به قصد گذران ساعتهای روز که به قصد خداحافظی، که به قصد دل بریدن از همه دوستانی که فصلهای زیادی رادر کنارشان سپری کردم.

 درست چهار سال پیش در همین سرمای غمگین ، مسیر پر گل و لای کوچه ای را پیمودم که به کارخانه ای ختم میشد و من، ناآشنا و غریب میرفتم که دوباره آغاز کنم.

همه چیز مبهم، همه چیز در میدان مقابل و من یک تنه دوباره قصد کرده بودم که به همه سختیها بتازم ودر کنار ماشین و آهن و چرخش جرخهای زمخت زندگی ،تلاشی دو باره آغاز کنم که هراسم نه از مردان متکبری بود که ادعای رهبریشان میشد بلکه همه بیمم از آن بودکه کاری را به هیات آنچه که میخواهم ومیتوانم شکل ندهم.

در کارخانه نه چندان کوچکی که مرا با چشمهای گشادشان در میات ریلها و براده ها مینگریستند قدم گذاشتم . 

چیزی یرایم غریب نبود  که  من در میان مذاب و آهن وکوره  هم سرود زندگی را خوانده بودم و این زمزمه ای بیش نبود،جز نگاههای مبهوتی که نمیتوانستند تعجبشان را از علاقه و پشتکارم نهان کنند.و آنها که به ریش جنسیتم میخندیدند و به اینکه من با همه روح لطیف شاعرانه ام! در این حضور خشن مردان فلزی  دنبال جه آمده ام.

 آمده بودم که بسازم ،آمده بودم که بجنگم، آمده بودم که با توانایی بالا دستیها در دل پایین دستیها تلاش کنم.

 نه.............. حرفهای کارگری و کارفرمایی من به روسیه کبیر مربوط نمیشود، به دوران برده داری برنمیگردد. به همین الگوهای نوین مدیریتی، به همین ادعاهای سیستماتیک مدیران که گوش فلک را کر کرده به همین له شدن همه کارگران در میان ذهنهای فسیل ما تحصیلگردگان  برمیگردد.

چهار سال زمان کمی نبود، آرام آرام در درون آنچه که کارفرما گویند وآنچه که گارگر نامند، رسوخ کردم

چدین بار بریدم  و چندین بار در مقابل همه ادعاهاشان ایستادم، جنگیدم،در خاوتم گریستم ، ودر حضورم استواری پیشه کردم ، ماندم، ساییدم ،فرسوده شدم، اما ایمان من به مسئولیتم و وظیفه ام تنها دلخوشی من بود.

استانداردهای مختلف گرفتند. ایزوهای متعدد، شعبه های مختلف  ،نمایشگاههای رنگارنگ

 ومن درون آرزوهای کوچکم به دنبال چیزهایی گشتم که نه برایم مقام شد ونه موقعیت  

به من گفتند از ما نیستی گرچه به اندازه ما توانایی،

به من گفتند زیاده میگویی، اگرچه حقیقت است و به من گفتند ...............

 

ومن بهارو پاییز وزمستان را تنها به امید همکاران مهربانم ، وچهره های دوست داشتنی و خسته  کارگرانی که ساعتها، بی وقفه کار مکرر میکردند و چشم امیدشان به ادعاهای گاه و بیگاه من بود و خطوط تولیدی که بوی زندگی میداد و تلاش ،سپری کردم .

وزمستان امسال همه حاصل تلاشم را درهمان کوچه بن بست باقی گذاشتم و در میان بهت همگان در غبار همان مسیری که آمده بودم گم شدم وهرگز روی برنگرداندم که مبادا اشکهایم را که گواه چهارسال تلاش صادقانه ام بود و گواه دلتنگیم برای همه آنچه که ساختم، آن،

 نا آشنایان  ببیند

و رفتم که از نو آغاز کنم در گوشه ای دیگر و به امیدی دیگر

رفتم که در این سرزمینی که شاهد خنده های دیگران به صداقتم وتلاشم بودم باز هم قصه از نو آغاز کنم که آدمی به امید  زنده است و به ایمان وبه اعتقاد و ارتفاع افکارش که گاه او را به حضیض فکرهای کوتاه خواهد کشاند.............

 

 پشت شیشه برف میبارد هنوز چهارراه  از نرگسهای غمگین پاییزی آکنده است و خوب میدانم که باز زمستانی دیگر ، در غباری دیگر گم خواهم شد

 یا حق