مستی پاییز

کولی پاییزباز هم بساطش را پهن کرده گرچه هنوز دامن چین چین هزار رنگش را بر تن نکرده اما کوله بار پر ابرش را هر از گاهی بر سر آسمان صبور تکانی میدهد ودستان سنگینش گیسوهای مضطرب شاخه ها  را مضطربتر میکند.

از این فصل همراهتر در" چهارراه فصول "نمی بینم  وقتی که غمگینم تا انتهای ویرانی مرا خواهد برد و آنزمان که عاشق ُبا بازی برگ و باد و رعد و باران شاعرانه ترین زمزمه ها را بامن  خواهد گفت

لب تنهایی  پاییز که مینشینم ، شاهین ذهنم تا دور دستهای گذشته و آینده می رود دور و دورتر از پاییزهای مدرسه گذر میکند دیگر دهه سوم زندگی را هم در نوردیدیم پاییزهای دانشگاه........ پاییزهای عاشقانه .....پاییزهای دلشکسته همان روزها که دل آسمان هم با من گریست یا همان روزهاکه صدای خش خش  برگهای خشک کوچه در خنده هایمان گم شد.

همان روزها که روی نیمکتهای سیمانی پارک مینشستیم و مدام دور و برمان را میپاییدیم و لابه لای عجله و ترس با جسارت تمام دزدکی عشق میورزیدیم سوز پاییزی در هرم لبخندمان گم میشد و تا روزی دیگر و دیداری دیگر لحظه میشمردیم.

شاهینک خیال به پاییزهای آینده که میرسد گم میشود .مبهم، غبار آلود........ دست کودکی را گرفته ایم در را ه  مدرسه ای و موی سپیدمان را زیر بخت سیاهمان میپوشانیم .

حالا بدجوری بزرگ شده ایم باورمان نمیشود. عین درختهای ستبر که از دیدن پاییز فقط تکان کوچکی به خود میدهند ما هم شاهد گردش ماه و سالیم. ریشه دوانده ایم. در خاک تکرار، هی می آید و میرود این بی صاحب، برگ میریزد ،برف میریزد، شکوفه میدهد، میوه نوبر میکند و ما پشت پنجره سالهای عمرمان سیگار میگیرانیم. هی لحظه دود میکنیم و هی خاطره خاکستر.

هی غم مینوشیم و هی ساقی هستی جام دلتنگیمان  را لبالب میکند

 

 

"خم خانه"

 

جرعه جرعه،  جام جام َگر، بازی میخوارگی ست   

خُم به دست و خَم به ابرو، بر در میخانه ام

     

کوچه کوچه ،خانه خانه، از پی عشق آمدم

سَر به مُهرو سِر به دل در هیأت دیوانه ام

 

شیوه رندی نباشد         مردن ما در فراق

گرچه از روز ازل در حسرت جانانه ام

 

هی بگردد این فلک برچرخ گردون روزو شب

گِرد من گَردد ولی غم گوییا غم خانه ام

 

موج موج خون به دل،  دریای طوفانی نگر

ساحلی نَبوَد، که من بر عرشه  خُم خانه ام

 

لحظه لحظه ،دم به دم، با یاد تو ساغر زنم

مستی یادت  مرا بس، در  شب کاشانه ام

 

مست می میرم اگر پیمان شکستی بی وفا

چونکه عهدی بسته ام من بر لب "پیمانه" ام

 

این اولین غزل گونه من بود با تخلص پیمانه و درست در همین جای متن که آمده

 ا ز ذهن پریشانم تراوید. ما هم بسنده کردیم و پاییز را به خمخانه سپردیم شاید چون فصل می و ساغر است.  

یا حق