روز نورانی

 

باز هم افکارم منو قلقلک دادکه یک کم! بنویسم تازه فهمیدم، مرز نوشتنم کجاست وقتی که ذهنم اینقدر با خودش ور میره ،تحلیل میکنه، بالا و پایین میکنه، سرشار میشه، دیوونه میشه و آنگاه مثل یک گل وحشی باز میشه و یک جلوه ای رو به معرض ذهنهای دیگه میذاره.

 گاهی این گل مثل گلهای باغچه لوسه وطناز، گاهی مثل گلهای مغازه ها دوستدار توجه ولی پژمرده و غمگین، گاهی مثل گلهای بیابان وحشی و آزاده  و گاهی مثل گلهای کنارجوی، لطیف و دوست داشتنی 

هفته سختی بود. یک جدال نیمه برابر با مدیر عامل و طبق معمول همراه  با صدای پرهیجان و پرادعای من ، یک شب بی خوابی به خاطر تنبلیهای هفته پیش، دو روز ماموریت سنگین وخسته کننده، پر از جلسه های طولانی، پر از چهره های خشن مردان سایت که فکر میکنند

آ خر دنیا را فتح کرده اند وهمسران بی ادعاشان که فکر میکنند این مردان سیگارو جلسه وادعا، کوه قاف را جابه جا کرده اند و دمی از خستگی و بدبختیهاشان در زمان نبود شوهران عجیب وغریشان نمیزنند.

 وجاده زیبای مسیر، پراز شکوفه، پر از درختهای صنوبر، پر از گلهای زرد در خرمن گندمهای رقصان در باد، پر از کودکان ده که خیره در چهره های پرادعای ما مینگریستند.

وخلاصه یک روز پراز درس و دانشگاه، تلاشهای بی ثمر برای عقب انداختن یک امتحان سخت واستادی که همه را ضایع کرد.

وخلاصه یک سردرد هیجان انگیز که به قصد کمی خواب مرا به تختخواب به هم ریخته ام هدایت کرد وهنوز چشممان گرم نشده بود که اسم زیبای مدیریت عامل برموبایلمان ظاهر شد  که فرمودند گزارشی را  در شب هنگام جهت جلسه مزخرف فردا آماده کنید.

نمیدانم احساس مرا درک میکنید یا نه، که سردردم را در حلقوم کله ام فروبردم وهنوز گیج این فعالیت جدید بودم که باخبر از آمدن دوستی شدم وخب تهیه شامی و سردردو سردردو سردرد

 

خسته شدید هنوز به روز نورانی نرسیدیم در کمال وقاحت گزارش را به خواب تبدیل کردم و با کمک یکی دو مسکن بی عرضه خوابیدم ونقشه صبح بیدار شدن را کشیدم وبماند که صبح هم یک ساعت دیر بیدار شدم و با چه سرعتی به محل کارشتافتیم وروز پنجشنبه ای راآعاز کردم

جلسه ساعت 9 بود واکنون ساعت 7.45 دقیقه! با یک ذهن خسته و مطالبی که مثل شعاعهای نور بهذهنم وارد میشد خودم هم باور نکردم که در عرض 30 دقیقه گزارش آماده چاپ بود ومن بدون هیچ ویرایشی گزارش را برای مدیریت ارشد فاکس کردم. و همچنین خبر پذیرفته شدن دوستی در مرحله اول کارشناسی ارشد یک قسمت دیگر از درخشش روزم بود
 صبحانه ای خوردم وکمی آرام گرفتم بعد از یکی دوساعت کار از ته دل آرزو کردم که مدیرم فضا را ترک کند تا به هزارو یک کار اداریم برسم وپس از چند لحظه شاهد خداحافظی گرمش بودیم و15 دقیقه بعد من جلوی بانکی که هفته ها به تعویق افتاده بود

برخلاف همیشه یک جای پارک گشاد! ولبخند نگهبان بانک که بدون هیچ سوال من گفت باآقای م..........  کارداریدو طبقه واتاقش را نشان داد و منشی آقای میم با خوشرویی نامه را روی میز گذاشت و5 دقیقه بعد من در حال تشکر ازآقای میم بودم .

امواج نورانی همه جوره در تعقیبم بودند اما مطمئن بودم که خرید کتابی که یک ماه دنبالش بودم نور وامواج نمیشناخت چون اصلا تجدید چاپ نشده بود. برای بار سوم به انقلاب میرفتم برای گشتن تمام سوراخ سنبه های ممکن به دنبال کتابی که شنبه یک امتحان ملوس ازش داشتم باز هم یک جای پارک دلچسب و اولین مغازه هیچ کس باور نمیکرد !!!!!!!!!!!!!!!!!

 

امروز گویی تمام امواج مهربانی با من بوند کتاب تجدید چا پ شده بود ومن شادمان راهی کتابفروشی عزیز و دوستداشتنیم شدم .

کتابسرای نیک به شما تو صیه میکنم این کتابفروشی راامتحان کنید.خیابان انقلاب روبروی دانشگاه تهران

گاهی با هوای روشن به آنجا پا میگذارید و زمان چنان ازدست میرود که گرگ ومیش بیرون می آیید .............. این بار دیگر تلالو امواج نور بود. کتاب جدیدی از کریستین بوبن  نویسنده دوست داشتنی  فرانسوی من، با عنوان دلباختگی  نمیدانم این نویسنده را چقدر میشناسید اما با روح دیوانه من آنچنان بازی میکند که هزاران نفر حاضر و هزاران دوست وهزاران فکر نمیتواند با من چنان کند اولین کتاب او را با عنوان فراتر از بودن دوستی به من هدیه کرد که کتابفروشی به او هدیه کرده بود و او به دلیل نچسب بودن کتاب، فکر کرد که دیوانه ای مثل من شاید برایش جایی بیابد و آن کتاب آنچنان بر شیارهای روحم نشست که هر بار اثر جدیدش روزها به من آرامش عجیب و غریبی میبخشد

"لوییز طاقت فرساترین دردی بود که میتوانستم به آن مبتلا شوم و نیز تنها درمان آن درد بود................... در روی زمین همه عشقم را نثار پدیده هایی میکردم که کمترین وزن وبیشترین خلا را دارند برف , مژه های نوزادان ،فندقهای محفوظ در غلافهای سبز،گنجشکهایی که چشمهای مبهوتشان خاطره آسمان را در خود نگه میدارد وکتابها " قطعه ای از کتاب دلباختگی

کتابهای ابله محله ، زن دیوانه ، ایزابل بروژ وهمه دوستداشتنیهای او باز هم پنج شنبه مرا نورانی ونورانیتر کرد ............وخلاصه راهی خانه شدم.  تصمیم گرفتم اصلا استراحت نکنم چرا که امروزآنقدر دلنشین و جذاب بود که مثل رویاهای عجیب و غریب آلیس میمانست. وقسمت آخر ماجرا، تماس شرکت مبنی بر تشکر از گزارش صبح ورضایت مدعوین جلسه از کارهای واحد ما !   نمیدانم روز ساده و  در عین حال عجیبی  بود  ومن در اواسطش که به طرز غریبی خدا را در کنارم احساس میکردم، یک آرزوی بزرگ کردم که یک راز کوچک است بین من واو . فکر کردم موج این آرزو هم حتما به او خواهد رسید و باز هم دلم میخواهد تا شب همه کارهای دوست داشتنیم را بکنم. کتاب بوبن بخوانم و شب هم  که به یک شب شعر صمیمی دعوت شدم و دلم که برای پیرمرد دوست داشتنیم تنگ شده وهم اینکه امروز باز هم نوشتم، قسمتی دیگر از درخشش روز من بود و تصمیم گرفتم در روزهایی که امواج از من دور میشوند اصرار برهیچ کاری نکنم ودر یک چنین روزهایی  مثل امروزحتی پلک بر هم نگذارم تا با تمام روحم امواج شادی را جذب کنم. فقط امروز کسی را خوشحال نکردم نمیدانم این شعاع چگونه از من فاصله گرفت شاید هم کسی خوشحال شد ومن حس نکردم .

خلاصه بی اعتنا به دوامتحان در هفته دیگر وهزاران برنامه وگرفتاری روز مره ...........  دلم برای یک دشت پر از لاله تنگ شده اونجارو هم خوب بلدم. گلستانکوه در نزدیکی خوانسار اصفهان پر از لاله واژگون! هفته آینده غرق لاله خواهد شد شاید هم این هفته!! همانجا که چند قدم بالاتر دامنه کوه پر از برفه

 خوب میفهمم....... در جند قدمی  بهار زمستان را و برعکس....... مثل لاله های واژگون    روزهایتان نورانی ودلتان شاد