مهرانه

آخرین ظهرتابستان هم که گذشت و خورشید از سماجت  ظهرانه اش  دست کشید, نسیم پاییزی وزیدن گرفت و بوی سالهای دور باز هم به مشام نوستالژیک من رسید.

................... همه چیز مرتب, روپوش سال قبل اتو خورده و تمیز , کفشی که استثنائا نو شده , کیف خواهر بزرگم که با منت و تعاریفی در حسن حفاظت معقول  از اموال منقول خویش  به من رسیده بود  ،کتابهایی که بواسطه لجبازیهای همان خواهر معروف برای اینکه  مرا تا مغز استخوان عصبانی کند, در دقایق نود جلد گرفته میشد . یک لیوان آبخوری که از لیوانهای همه بچه ها نخراشیده تر و بدرنگتر بود و

یک دنیا هیجان و اضطراب از همکلاسیهای جدید و معلمهای جدید تر و شاید مدرسه نوو حسرتهای نو …………

 

نمیدانم شبهای اول مهر را به یاد می آورید. از مهر سال قبل دست به قلم نبردم شاید چیزی با این همه یاد و خاطره نیافتم ,که در موردش لغت پراکنی کنم .جملاتم زنگ زده است خوب میدانم و واژه ها در سطرها سرگردان , اما باید بنویسم .این راز رهایی من از زندانیست که به دست خویش پی افکندم و زندانبانی که با دل خویش پروریدم.

 

همان روزهای شادو سرخوش را میگو.یم که در آرزوی بزرگ شدن بودیم در آرزوی معلم شدن ,مادر شدن ,همسر شدن و آرزوی همه کسانی که به ما امرو نهی میکردند.... غافل از آن همه شادی و بی خیالی که در خنده هامان, دویدن هامان و شیطنطهامان موج میزد. ظهرهای خنک پاییز تاخانه میدویدیم, بر سفره پر از جدال پدر و مادری مینشستیم که غم نان داشتند و ما در هیجان بازی بعد از ظهر بودیم و مشقهای ننوشته و درسهای ناخوانده .

به اغراق نگفته ام که خطوط چهره اولین معلمم هنوز در مردمک چشمانم  موج می اندازد و حسادت کودکانه ام به آزیتا همکلاسی متمولم هنوز مرا نسبت به این نام  مشمئز میکند .

کجایی هفت سالگی شیرینم ، با روپوش زرشکی بددوخت ,کجایی حیاط پرهیاهوی دبستان صادق امانی , کجایی تک درخت منع شده توت پشت دفتر مدرسه که مثل سیب حوا ما را از بهشت کودکیمان راند و همینکه جرات کردیم از میوه اش بچشیم,قد کشیدیم و به مراتب عالیه رسیدیم .

امشب باز هم کتابی جلد خواهم کردو لباسم را اتو خواهم زد و تغذیه ام رادر کیف بزرگانه ام میگذارم, ناخنهایم را کوتاه میکنم و اشکهایم را پاک , تا باور نکنم که وقت فرستادن فرزندم به مدرسه است نه رفتن به مدرسه .

باور نکنم که  پدرم مرا به اندازه همه عقلهای عالم بزرگ میپندارد وو به من که هنوز غرق در بچگی خودم و جوانی اویم افتخار میکند .

بگذارید ندانم که چقدر پیرو  شکسته شده, همو که در چنین شبی, کودکیم را به رخم میکشید  و آرزوی بزرگ شدنم را داشت.

پدر مهربانم, پاره تنم ,دخترت به اندازه همه خیالاتت بزرگ شده, بیشتر از همه آرزوهایت,  میفهمد, می اندیشدو رنج میبرد .و اینک آرزو میکند که کاش همان دخترک هفت ساله میماند تا شاید تو هم همان پدر استوارو سربلندش بودی و شاهد شکسته شدنت در عبور  تلخ سالهای زندگی نبود.   

امشب به یاد همه اول مهرهای زندگیم, مهربانی تو را ارج مینهم و باز آرزوی محالم را که تو در آن شادو سرخوش هستی و من کودکی بیخیال و بازیگوش ,  با خدای خودم تکرار میکنم.

واژه ها همچنان سرگردانند مرا عفو کنید ................