دلتنگیهای پراکنده

 

روزگار غریبی برمن میگذرد روزهای ساکن عجیب

روزهایی که نه میل رفتن است نه سودای ماندن، نه حس دوست داشتن است نه جذبه دوست داشته شدن

 نه شوق نوشتن و نه تاب در دل ریختن ............. چیزی آن سوی افق موج میزند چیزی شبیه مه آلوده به غبار گاهی طرح می اندازد در ذهن خسته ام و تمامی خاطرات سیاه و سفیدم را به تکرار میکشد.

پله های زندگی را میپیماییم گاهی آرام و گاهی با شتاب ,لختی سرخوش لختی پریشان

در مسیری که افتان و خیزان میرویم همسفرهای مختلفی پیدا میکنیم و گاهی در مسیر به ایستگاههای تکراری میرسیم بار هم ازهمان پیچ قبلی میپیچیم گرچه به بن بست خورده ایم، راه گم کرده ایم، اما باز هم همان راه، همان چاله، همان چاه ،بی اختیار به سمتش میرویم باچهارچوبهایی که برای خودمان ساخته ایم آن چیز مبهمی که نامش را من میگذاریم و به دیگران عرضه میکنیم .

یا نشان غرورمان است، یا تابوی ذهنمان، یا آنچه که آرزویمان است و یا هرچیز دیگری غیر ازآنکه هستیم ومیتوانیم باشیم مرتب در ضمیر خودآگاه و ناخودآگاهمان تکرار میکنیم من اینگونه میخواهم! اینگونه پاسخ میدهم! اینگونه می اندیشم من......... من............. بی تو........... و در این تکرار بیهوده همسفرمان را زخمی میکنیم پریشان خسته و در دوراهی غریبه ای یکدیگر را به ابهام راه میسپاریم اوکه خود مانند ما در هیبت مترسک وجود خویش مانده میرود تا در بهتی دیگر به غبار جاده  بپیوندد.و ما از پی همسفری میرویم که شبیه همسفر قبیلمان باشد چرا که باز هم میپذیریم از همان مسیر برویم و به بن بست رابطه مان برخورد کنیم .

و هزاران عجب از بشر دوپا که بازهم در مارپیچی  بی پایان به همان دوراهی میرسد گویی توان رفتن از مسیر مهربانتری را ندارد مسیر آرام ،مسیر بی سنگلاخ ،مسیر آرامش , به هستی قول داده ایم که کوله بار آزار خودمان را بر دوش بکشیم .مثل کوله بار خاطراتمان که جز سنگینی کمر شکن چیزی برایمان به ارمغان نمی آورد.

کودکان را نظاره میکنیم چه بی حافظه و بی خاطره زندگی میکنند و چه دوست داشتنیند، حتی وقتی غریبه اند به ما حس معصومیت میدهند .حس خوب پاکی و زلالی، دلمان میخواهد بوسه ای بر گونه شان به یادگار بگذاریم. چشمهایشان مثل چشمه های سبلان میماند و خنده هایشان مثل سر زدن جوانه ای از شاخه نورسیده ای .

چرا که چیزی از ما بزرگترها به دل نمیگیرند. گاهی با چشمان اشک آلودشان لبخند تحویل میدهند و گاهی در ته خنده های بیکرانشان دلتنگ میشوند و لختی بعد مثل پروانه ای دربیشه های رویایی بالا و پایین میپرند و از سرو کول خستگیمان بالا میروند .

کاش میتوانستیم این همه ساده، این همه بی ریا دوست داشته باشیم یا حتی متنفر باشیم آنقدر دادو فریاد کنیم که چیزی در ذهنهای غبارگرفته مان نماند. از دیدن حشره ای دلشاد شویم و از حالت چهره آنکه دوستش میداریم از خوشی سرشار .

 

"کودکان تنها آدمهای بزرگی هستند که میشناسم

آنها روحهایی دارند که مدام سفر میکنند و باز میگردند .کودکان وقتی به دنیای ما می آیند نه جامه ای بر تن دارند نه پولی در جیب و نه واژه ای در دهان...... جز گرسنگی و اشک و لبخند چیزی ندارند,والدین فقط میزبان کودکانند"

"کودکان در آغوش خداوند میخوابند و در آغوش او بیدار میشوند.

کسی از کودکان نمیپرسد به خدا ایمان دارند یا نه؟ آنها خود تجسم خداوندند و مجبور نیستند ایمانی دروغین داشته باشند"        کریستین بوبن

وقتی قادر نیستی از فرط صداقت دروغ بگویی یا از فرط محبت کینه بورزی یا از شدت عشق نفرت بپروری چیزی جز خداوند در تو موج نمیزند و اینگونه کودکانه زیستن ما را به روحهای سرشارو کودکانه ای پیوند  خواهد داد تا بتوانیم لحظاتی در همین هجوم بی رحم ناملایمتها در همین گرگ خانه ای که دنیا نامش نهادند ،احساس آرامش کنیم .در آغوشی بیاساییم که مثل آغوش مادران بی شائبه باشد  .بی دریغ، بی تکلف ...خودمان را به خواب بزنیم و از نوازش بیکرانش سرشار شویم و او نیز لذت همه جهان را در چشمانمان به نظاره بنشیند .

زیاد رویایی نیست رویا را ما به حقیقت میرسانیم کسی جز ما در پیرامون دلتنگیمان نمی پلکد.انسانهای بیشماری در کنج خلوتشان دلتنگند،تنهایی را مزه مزه میکنند و عشق را کم کم با تحلیلهای فیلسوفانه شان به دار می آویزند .تنها به این دلیل  که انسانها زبان مشترکشان را در چاه هویتشان  گم کرده اند هرچه بیشتر فرو میروند تاریک و تاریکتر میشود .زبان مشترکی که بهتعداد روزهای  عمر بشر واژه هایش شکل گرفته و اگر رمز گشایی شود به اندازه تمامی روحهای بلند انسانها واژه دارد و اگر مثل کتیبه های سنگی دوران باستان در قفسه های کتابخانه هایمان بماند چیزی جز  نقش بی رنگ و لعابی در خانه دلمان نخواهد ماند. 

دلکم گرفته بود نه به بهانه این روزهای خاص که با خودم در جنگم. به بهانه همه سالهایی که به ما آموختند بی عشق زندگی کنیم ، آهنگهای عاشقانه گوش دهیم و حسرت بخوریم، دوست بداریم ودم نزنیم، نفسمان بگیرد و هوا را پس بزنیم، آغوشمان را نگشاییم و اگر گشودیم متهم شویم با تیز بهتان  آنکه در آغوشمان غرق آرامش است . نقش بازی کنیم، وقت گریه بخندیم و بگوییم چه اهمیت دارد. وقت خنده ابرو درهم بکشیم که کسی چیزی را باور نکند.

و رفته رفته در دورو تسلسلی فرو رویم که برای مردم از ما مترسکی بسازد و برای خودمان همانقدر پوچ و توخالی که  مترسک پوشالی .

 

هم اکنون در اتاق تنهاییم      CELENDION با زبان لطیف فرانسوی میخواند . و من گرچه زبانش را نمیهمم اما صدایش از آسمانها می آید آنقدر که دلنشین و دوست داشتنی است  .

دلم نوازش کودکانه میخواهد، همانگونه که مادری کودکی را و یا کودکی کودکی را  و نه آنگونه که مادری و پدری به تکرار یا به اجبار ........................

باز هم به مجلس ختمی دعوت شده ام چه دعوت دل آزاری، پای رفتنم نیست .