پاییز بی رگبار

  

 

برگریزان پاییز که آغاز میشود با بعد ازظهرهای کمرنگ و غمگین , ناخودآگاه انتظار باد و رگبار به سراغ تنهاییمان می آید.انگار مفهوم پاییز ,بی باران و بی غصه شاعرانه نخواهد شد, لابه لای گنجه های دلتنگیمان پی تن پوش غصه های قدیمی میگردیم تا یکبار دیگر, حس کنیم پاییز بر تن گس خرمالو های باغچه مان نشسته است.

 اما امسال پاییز بی رگبار, مثل بهار بی شکوفه میماند، یا کوچه بی عابر , نه شاید مثل گندمزار بی نسیم یا مثل دامنه های بی هیاهوی چشمه ساران، یا آسمان بی اوج پرنده، یا دریا بی موج رونده، اصلا مثل هیچ کدام ازاین هماغوشیهای مکررطبیعت نیست. 

 پاییز بی رگبار ,  مثل شانه های من  میماند بی هق هق تو ,مثل آغوش تو بی گرمای صبحگاهیش, مثل لبخند من بی نگاه عاشقانه تو, مثل روزهای تو بی حضور پرهیاهوی من, مثل موهای من بی نوازش دستهای تو , مثل دستان تو بی گرمای معجزه گر آغوش من , مثل تمامی من بی تو, مثل تمامی تو بی من, عجب بی رحم است این پاییز بی رگبار که چندیست بر تن و جان خانه ما نشسته است. آخرین نوازش وبوسه وگرمی وهق هق مرا و ترا ،این خانه هم فراموش کرده. خانه مهربانی ما که چهار فصل بود.یادت هست................

 شبانگاهان مثل نسیم بهاری درروح گندمزار در هم میپیچیدیم و صبحگاهان با طعم شیرین تابستان چشم میگشودیم. در فاصله روز, پاییزو زمستانی بر ما میگذشت و دیگر بار هنگامه بهار بود، آنگاه که بروی هم در میگشودیم .

واینک پاییز بی رگبار ,در کوچه های آشناییمان لانه کرده....... نه میبارد بر کویر تنهاییمان, نه میتازد بر لحظه های بی کسیمان, نه میریزاند برگهای دلتنگیمان را .نه میرود که زمستان فاصله مان به بهار بیا نجامد.

آهای پاییز بی باران, بی باد, بی قصه, همسفرت تاب نباریدن ندارد.

 دلش ابریست  بارانیست، طوفانیست. رعدی بزن، برقی بزن ،شعری بگو چیزی بخوان ورنه بی حرمت تمامی فصلهایی که با تو بوده است, به یکباره بار سفرخواهد بست .بی زاد و بی توشه، بی همسفر، بی هم آواز میرود تا رگبار دیگری در دشت تنهاییش به باران بنشیند .