غربت خانه

 

سال غریبی بود باز هم عزیزی رفت و عزیز دیگری تنها شد. احساس ناتوانی در مقابل آدمهای رنجوری که پاسی از زندگیشان نمانده و من در همین وقت اضافه هم نمیتوانم حرکتی بکنم دلم را به درد می آورد همان دلکی که گوشه یک خانه جا مانده. همان خانه ای که پر از خاطره است و امروز عزیزترین باقیمانده روزگار زندگیم در بند تنهاییش اسیر است.

شکوه از روزگار تنها به خشم روزگار می انجامد .چرا که هرزمان که به چیزی در گذشته و حال و آینده چنگ می اندازیم اول سرو صورت احساس خودمان را زخمی میکنیم .

آستانه تحملم به لرزش درآمده نه از سنگینی جبر روزگار که از حجم عظیم خاطرات آنکه رفته و حجم عظیمتر دلتنگی همو که مانده  است. نمیدانم آدمها چه تحملی دارند که میتوانند جای خالی کسی که عمری در شب و روزشان شریک بوده ببینند و باز هم زنده بمانند. حافظه گر چه ما را به سرزمینهای رویاها میبرد اما همانگونه ما را با خاطراتمان آزار میدهد

آری از پدرم میگویم که پیر و شکسته ودلتنگ بازهم تنها شده تنهایی که با هیچ مرهمی التیام نمی یابد. ظرف تحملش لبریز لبریز است و در هر نگاهش دل من را به آتش میکشد و اگر امروز مینویسم نه بدان خاطر که شما را دلتنگ کنم تنها به آن دلیل که کمی سبک شوم 

واژه هایم را نمیبینم می روند و می آیند و در خیسی چشمهایم غوطه میخورند .

بیماری ُمرگ و باز هم بیماری مرگ................... کسی برای فاخته های پشت بام دانه نمیریزد گلهای باغچه خشک شده اند.  گلیمی که میبافت نیمه کاره رها شده دیگر طرحی ندارد جز خون دل، جز ماتم و اندوه .

انگورهای باغچه امسال در خنکای صبح چیده نمیشوند و انجیرهای نیمه رس برای مهمانی در عصر آب پاشیده تابستان در بشقاب محبتی دست چین نمیشوند. کسی برای من شیرینیهای کج ومعوج نمی پزد و کسی هر سحرگاه و ظهر وشام در قیام پرتمنایش به پیشواز پروردگار نمیرود .

همه جای خانه هنوز پر از حجم اوست در هر اتاق دنبال من می آید. دنبال بچگیهایم دنبال نوجوانیم دنبال بالیدنم و دنبال همه آنچه که میپنداشت در من  هست و لایق احترامم .

کسی که گرچه مادرم نبود اما سالها در خانه ما به دنبال شبح مادرانه ای میگشت نه ما راضی شدیم که به او مهر بورزیم آنگونه که مادری را و نه او توانست مهرش را مثل بچه هایش به ما ارزانی کند.

اما این قانون طبیعت بود و من همیشه دوستش داشتم مثل همان کس که بود موجودیتی که نامش زن بود و  مهربانی خانه بود و رونقی که پدرم در آرامشش میزیست و ما نیز از آن دلشاد بودیم .

 خانه خالیست.  آشپزخانه سوت و کور حیاط پر از علفهای هرز کسی درب خانه را آب نپاشیده و جانمازی در انحنای خانه پهن نشده است  باد ورقهای قرانش را به بازی گرفته است .و کبوترهای همسایه دیگر برای دانه دزدی ترسی به دل ندارند .

کسی اینجا نیست خوب میفهمم و از من بهتر پدرم میفهمد دستهایش میلرزد و دست و دلش نمیرود که باز در باغچه نهالی بکارد. دلش برای غرغرهای بعد از ظهر تنگ شده برای قهرها، آشتیها ،سفرهای کمی مهربانشان  وبرای جوشانده های دم صبح برای سرفه های آشنایش،

اری باید باور کنیم کسی در حوالی خانه شادمانیمان نمیگردد. دیگر نمیتوانم ریزش تصویرهای گنگ و گیج را از چشمهایم مانع شوم پهنای صورتم  داغ میشود و کمی بعد خنک.................      مثل فراموشی یادها و خاطره ها