پاییز88

امروز صبح وقتی هجوم باران و پاییز دربدرم کرد

با صدای زنده یاد هایده و سنگفرشهای خیس و گل الود

وقتی سرمای دلچسب اولین باد پاییزی برای سی و چندمین سال زندگیم موهایم را که مثل مرغهای توی قفس هی خودشان را به درو دیوار روسریم میزدند نوازش کرد

وقتی تمام وجودم یکباره پر از غم، پر از شادی، پراز دلخوشیهای کودکانه یا غصه های عمیق چندین و چند ساله شد، باورم شد که زندگی جاریست هرچه مقاومت کردم که این روح بی صاحبم را ندهم تا پاییز دستمالیش کند نشد که نشد ....................

بدجوری با من عشق بازی میکند این فصل دیوانه

 باور کنید که مجنون است، آخر بادو باران و رعد و برق وبرگهای رقصان و یک غربت عمیق چه به روزگار آدمی مثل من می آورد

انصافت کجاست لا مذهب

باران که بارید و بوی خاک که به مشامم خورد مثل هر سال نبود بوی خاک و خون بود انگار  خاک امسال تشنه نبود

درخیابانهای این شهرآبستن ،جای همه خالی بود

 امروز صبح بر لبه پاییز 1388 جای همه دوستانم که کوله بار خاطراتشان را بعد از سالها بر دوش خسته شان گذاشتندو پای به راهی گذاشتند  که  سالیان دور و درازیست دوستان دیگرم گذاشتند خالی بود

دیگر قلبمان بر نقشه جغرافیای کره زمین قطعه قطعه شده و تکه هایی در سرزمین مادریمان مدفون

و جای همه خواهران و برادرانم که در خون گرم خود غلطیدند و چه سرفراز پاییز 1388را ندیدند خالیست

خاک تفتیده این سرزمین امسال تشنه نبود ...................................