کبوتران بی گناه

صبح یک روز بارانی که با عجله در رو باز میکنید، تا راهی محل کار بشید

 با دغدغه های زیاد، فکر قسطهای نداده ، کارهای نکرده ، و...... لابه لای ماشینهای پارک شده  توی کوچه ،دو تا کبوتر میبینید ، بالهاشون تو بال همدیگه، کمی بارون خورده با هم دیگه زمزمه میکنند. بهشون نزدیک میشید و برای اینکه خجالت نکشند، خودتونو به ندیدن میزنید ، تعجب میکنید؟ چرا نپریدن؟ چرا نترسیدن؟و لی اون  دو تا نوجوون عاشق که قبل از مدرسه چند دقیقه ای وقت دارند در آغوش هم در انحنای کوچه ای غریب نجوای عاشقانه کنند شما رو یاد سالهای گذشته میندازه ....

داشتم تصور میکردم، اگه یک خانم  متعلق به نسل قبل از من یا همین همسایه عزیزمون که همه شبهای عزا و اعیاد مذهبی از صدای بلندگوهاش خواب به چشم کسی نمیاد، از خونه میومد بیرون و این صحنه دوست داشتنیو میدید، چه عکس العملی داشت یا اگه من دخترم رو میدیدم که اونقدر شیرین در آغوش  کسی آروم گرفته چه عکس العملی داشتم ؟

شما هم فکر کنید

توی این جامعه پراز معضلات و آسیبهای اجتماعی که هرروز شاهد فرار دختران ،اذیت و آزارهای فجیع جنسی به صورت گروهی ، اعتیاد ، مشکلات روانی آدمها که ما هرگز در روزنامه ها و اخبار نمیخونیم ( آمار مصرف داروهاش رو میتونید از داروخانه های آشنا بپرسید)  و فقط وقتی این مشکلات به صورت دملهای چرکین سر باز میکنند، میفهمیم، چطور داریم عزیزترین پاره های تنمون رو، قربانی حماقتمون میکنیم  .

به چی فکر میکنیم به خونه آخرت ،به مذهب، به آبرو، به فرهنگ پوسیده مخفی کردن همه احساساتمون ، به سرکوبی همه آنچه که شک داریم درسته یا غلطه .والله خونه آخرت همین جاست ،دین و مذهب همین جاست ،بهشت و جهنم تو زندگیهای ماست.

حماقتم حدی داره، اون دوتا کبوتری که من دیدم هر کدوم سیزده چهارده سال بیشتر نداشتند. در بهترین روزهای زندگیشون که پاکترین احساساتو دارند اینقدر بهشون زور میگیم که سر از کوچه های فساد و دخمه های اعتیاد در می آرند.

من طرفدار بی بندو باری نیستم، فقط میدونم که نوجوانها علیرغم طبیعت  سرکششون که میتونه همه زندگیشونو به باد بده براحتی قابل کنترل و هدایت در مسیر صحیح دوست داشتن و عشق ورزیدن هستند .اگر آزادشون نذارید جلوی چشمتون ارتباط سالم داشته باشند. حتما دور از چشمتون به قهقرا خواهند رفت. نه مذهب نه دوست، نه نصیحت ، نه تربیتهای اصیل خانوادگی !هیچ چیز روح سرکششونو آروم نمیکنه.

فقط باید باهاشون همراه شد در انتخاب دوست بهشون کمک کرد ، دستشونو گرفت و پا به پاشون راه رفت تا دراین اجتماع عجیب و غریب در تعادل رشد کنند، تاپس فردا که تشکیل زندگی دادند و وارد اجتماع شدند با هزار عقده روانی و مشکلات جسمی و روحی و یا سالهای از دست رفته ، مواجه نشوند.

به خودمون نبالیم ،اگر دخترمون رنگ آفتاب مهتابو ندیده و پسرمون یک انگشتر عقیق دستشه و تو مسجد چایی میده،

اگه دخترمون تا چهل سالگی تو خونمون اسیره و پسرمون هر لاابالی گری رو دور ازچشمون انجام میده .

همه سالهای خوب زندگیشونو با فرهنگ غلط به ارث رسیده ، ازشون  نگیریم حق آزاد بودن، لذت بردن  از همه آنچه که خداوند حقشو به ما ارزانی داشته . ما در قبالش مسئولیت داریم .

من روانشناس نیستم، اما به خوبی احساسات دوره نوجوانی و جوانیمو به یاد دارم ،میدونم که به هر دلیلی فرزند ما میتونه آغوش امنش رو تو خونه گم کنه:

زیاد بودن سن پدر و مادر ، نداشتن خواهرو برادرفهمیده و همسن و..... و خب دنبال یک گوشه امن میگرده یک هم صحبت یک دوست خوب،

به ذات خداوند  قسم که بچه ها هیچ چیز ازاین همه انحراف ، روابط جنسی و  غیره نمیدونند فقط دنبال یک آغوش مهربون، یک گوش شنوا، یک کسی که حرفشونو بفهمه ، میگردند.

و در این مسیر وقتی با هیجانها و مخالفتهای دیوانه وار ما روبرو میشن  برای اثبات خودشون دست به هر کار متهورانه ای میزنند.

و ما که حتی عرضه فراهم کردن یک محیط آروم برای درس خوندنشونو نداریم ،با هزار ادعای روانشناسانه و دلسوزانه میخواهیم به روح پر هیاهوی جوانیشون لگام بزنیم.

حتما ماجرای دختر 17 ساله ای که به سبب اختلاف پدرو مادر از خونه فرار میکنه و امروز در گرمابه عمومی در چنگال 10 شرور! پیدا میشه رو تو روزنامه خوندید و هزاران ماجرا ازاین قبیل..............

خوب فکر کنیم که یک دختر 17 ساله با چه تفکری ازخونه فرار میکنه و با چه حماقتی به این روز میافته با همون سادگی که ما نتونستیم مهارش کنیم با همون بچگی که ما نتونستیم هدایتش کنیم ....

سرمون رو از برف در بیاریم وقتی سر اجتماع درد میگیره بهش مسکن ندیم تا یک روز بفهمیم سرطان همه وجودش رو گرفته

و ما فرزندان عزیزمون رو تو چرک وکثافتش از دست دادیم .

 

بگذاریم کبوترهای مهربون عاشق ،بالهاشون رو کمی با خیال راحت باز کنند، جلوی چشم ما تو آسمون آبی عشقشون پروازکنند،

از ما عقل کلها سبقت بگیرند و همه آنچه که در ما خفه شده رو در اونها خفه نکنیم.................

سالهای بحران که بگذره این کبوترهای مهربان هم مثل ما عاقل میشند و دیگه احساسی ندارند که هوا بخوره درگیر کارو خونه و قسط و دروغ و د غلو همین چیزهایی که اسمشو گذاشتیم زندگی میشوند اونوقت دیگه میتونید بسپارید به خودشون تا آزادانه نفس بکشند و روز مرگی کنند.

 

بگذریم که امروز در جامعه ما به دلیل همان مشکلاتی که خوب میدانید شاهد زوجهای متاهل غیر متعهدی هستیم که انگار جرات ندارند به ننگ زندگی مشترکشون پایان بدهند و یا اینکه میخواهند برای فرزندانشون پدر مادرهای خوبی باشند اما در آغوش پدر مادرهای دیگران !

و این هم گناه همان نسل قبلیست که از ازدواج فقط تور سپیدو حرف مردم و سر و سامان گرفتن را میدانست .واکنون در حماقت خودش مانده است.

 

اسبمو زین میکنیم و آروم از کنارشون رد میشم .دخترک خنده پراضطرابی به لب داره و پسرک آروم میگه فردا همین ساعت کوچه بغلی ، اینجا خطریه !!!!  و من غرق در خاطرات نوجوانی به افتخارشون یک بوق شادو پرمعنی میزنم ............................

 

 

درختان صبور

 

پاییزها که کمی هوا در تهران دلنشینتر است، غروب یک عصر نه چندان شلوغ از پیچ بلوار کشاورز باشیب خیابان ولی عصر به سمت میدان تجریش که  ره میسپاری، به ناگاه تمام حواست معطوف این خیابان رنگارنگ زیبا، عجیب و غریب میشود

هنوز ویترین اولین مغازه ترا به سمت خود نکشیده که صدای اکوی یک آمپلی فایر قوی را میشنوی

َ

"شقایق درد من یکی دوتانیست

آخه .درد من ........................."

  و خواننده کوری را مبینی که با ریشی نه چندان مرتب ، شبیه خواننده های آنسوی آب و چشمانی که گاهی از زیر عینک سیاه پولها را میشمرد! آخرین ترانه های بازار را هم زمزمه میکند.

 

 صدای شرشر آب، جویهای پهن خیابان، با صدای آشغالها و قوطیهایی که زمزمه آب را در خود خفه کرده اند در هم می آمیزد و باز امتداد خیابان، مملو از زوجهایی که بی دلیل و با دلیل، ولی عصر را برای وقت گذرانی انتخاب کرده اند.

آرایش موها و صورتهای عجیب، پسران خوب ، دختران فراری ، پسران معتاد ، دختران اغفال شده...... زنان غرغرو ، مردان چشم چران

آدمهای منتظر، نگران به ساعتهای دیر گذردر حالی که چهره همه آدمها را به خیال صاحب قرار مرور میکنند و گاهی سوالی که سلام

 نازی جون هستید ؟ نه قربان من زینبم  اوه شرمنده

 

ویترینهای مملو از جنسهای به اصطلاح ترک و دندانهای گردی که به جیب کارمندیتان طمع کر ده،

  

گاهی صورت خشنی توی صورتتان، نوار ،سی دی ، شو جدید

 

و چراغانیهایی که گلوی درختان را به هم فشرده و حکایت ازا نتظار شهر برای آمدن منجی بشریت میکند !

 

تکدی خانوادگی، مادر فرزند وسط، فرزند آخر، دور ویلچر پدر که میتوان شرط بست هیچ ارتباط سببی و نسبی غیر از صاحب کارشان بینشان نیست و میروی میروی وباز

 درختان سر به هم آورده خیابان ترا همچنان دنبال خود میکشد از پارک زیبای ساعی هم که تنها خاطره اش پای شاهینی به زنجیر بسته و خرگوشهایی که روشهای جلوگیری تولید مثل را از مشاور خانواده دریافت نکرده اند و فقط به همین امر مشغولند و طاووسهای پرریخته ای که حتی چشمشان را هم باز نمیکنند تا چه برسد به اینکه ،مثل قصه ها چترشان را به افتخار دخترپسرهای لوسی که دود سیگارشان را به عوض طبیعت زیبا بدانها هدیه میکنند ، باز کنند .

میروی................ تا میدان ونک اینجا که شهر کمی رنگی تر میشود ، پرایدها به 206 تبدیل میشوند. افاده ها غلیظتر میشود آرایشها مدرنتر میشود و احساس خوشبختی کاذب آدمها بیشتر..................

باز هم ره میسپاری. برجها کم کم آغاز میشوند. پارک ملت را هم سری میزنی، زوجهای سالخوردهء به ایوان تنهایی خو کرده،  دخترکان شیطان اسکیت باز!

و پلی که هنگام غروب دوستان خوش صدای عملی، غمگینترین ترانه های زندگیشان  را زیر آن زمزمه میکنند.

و آهوان سبک بالی که باز لذت جستن و پریدن در مرغزارها را با قطعه ای چیپس و شیرینی و قهقهه فرزندان ما عوض کرده اند .

 

و دیگربار ره میسپاری! چنارها زیبا و زیباتر میشوند شرشر آب روحنوازتر ، شیب کوچه ها بیشتر و نمای خانه ها زیباتر و شاید دلتنگتر !

 

و کم کم به نزدیکیهای میدان تجریش میرسی

علیرغم تصورت به جهت تغییر چهره شهر ، به ناگاه با آدمهایی مواجه میشوی که از دورترین نقاط ایران تنها با یک ساک ورزشی، یک شانه برای موهای در حال ریختنشان و  یک حوله نخ نما به تهران آمده اند تا زن و فرزند چشم انتظاری را سیر کنند............

وآنسوی  میدان، پر از کوله پشتی های رنگارنگ دوستان کوهنوردیست که از این همه ازدحام به دامن پرشکوه کوههای اطراف پناه میبرند تا نفسی تازه کنند و جوجه کبابی بخورند و دست وپایی تکان دهند .

 ودیگر شیب اجتماع،ازاین میدان به بعد چنان زیاد میشود که ما را و شما را توان پیمودن نیست.

باید ماشینمان را عوض کنیم و لباسمان وآرایشمان را ،تا بتوانیم در کوچه پس کوچه های دروس و دولت و فرمانیه و کامرانیه و غیره قدم بگذاریم.

اگر میتوانستیم نجواهای  این درختهای تناور را بشنویم ُُچه داستانها و خاطره ها از این خیابان طولانی ّاز دورانی که ما نبودیم تا دورانهایی که ما نخواهیم بود برایمان داشتند، تنها خدا میداند .

پس بگذارید تا از همان راه آمده بر گردیم به میدان ولی عصر، تا دیگر روز ازآن شهر فرنگ برویم به سمت میدان راه آهن آنجا که شیب برعکسش و مردم صمیمیش ما را بیشتر به جمع خود راه میدهد  و باز هم داستانهای پایان ناپذیر خیابان پهلوی سابق....................................

دلم برای خودم تنگ شده

دلم برای خوابهای کودکیم تنگ شده

همان خوابهای عمیق، در رختخواب کوتاهی که بلند شدن قدم را به رخم میکشید،

دلم برای ظهرهای پاییزی که از مدرسه برمیگشتم،برای چرتهای بعد ازظهر، روی ایوان نیمه گرم اتاقم،

برای صممیت کودکانه ام که هر دعوای زرگری  را جدی میگرفت و برای آشتی دلها ساعتها دعا میکرد تنگ شده

 برای دستهای مهربان پدرم که آنروزها چین و چروکش کمتر بود.

برا ی تلخی جوشانده های گیاهی که با وزش اولین  باد پاییزی بوی صمیمانه اش در خانه نه چندان صمیمانه مان میپیچید.

دلم برای معلمهای دوستداشتنیم

 دلم برای 14 سالگیم تنگ شده ، برای غروبهای کوچه که رنگ غیبت زنان همسایه  بود .

برای صدای موذن پیری که نا آگاهانه مرا به نماز میخواند .

دلم برای نمازهای تند و خواب آلوده،

دلم برای سجده های غرق دعای آخرکار  

برای کتابفروشی محله که هر هفته  کیهان بچه ها را به من هدیه میدادو گاهی جلدکتابهایم و گاهی کاغذ کادوی روز معلم.  دلم برای تشرهای خاله زنکهای فامیل!

 

دلم برای همه زنان و مردان همسایه که در گذار زمان ما راتنها گذاشتند و امروزاز همه ادعاشان  جز گلدانی و یادی و خاطره و نوه ای که هیچ شبیه مهربانیشان نیست، چیزی نمانده است

برای پسر های همسایه که بی ریا و ساده دنبالشان می کردم و  در قایم باشک زندگی گم شدند و بعضی پیدا نشدند و بعضی گرگ ماندند، بعضی دیر پیدا شدند. 

دلم برای 17 سالگیم لک زده.

 بعد از ظهرهای خیابان ،شیطنتهای دخترانه، دوست پسرهای یک لا قبا ، شعرهای شاملو، پارکهای دزدکی، دیرآمدنها ودروغهای سفید.

، گاهی سینمای الکی، گاهی کتابخانه ای جهت کنکور و همه درامتداد همان  هیاهوی 17 سالگی...........!

 

دلم برای 22 سالگیم تنگ شده تازه مهندسی پرادعا، سرمست غرور جوانی، در جستجوی کار، عشقی فلسفی ،استقلال به شیوه ای غد و سخت

 خلاصه دلم برای همین سالهای گذشته تنگ شده

ماه رمضان به یاد ماندنی ، افطارهای دلچسب و قدم زدن  زیر باران پاییزی، پر از وسوسه های غریب   سرخوش از شعر عمیق دوست داشتن ،

مغرور،چون اسبی سرکش ، لگام گسیخته و تازان ،سربلند از آنچه که مرابدین نقطه رسانده و در جستجوی

 گو شه ای آرامش،

 

و امروز آرام ، تنها،درآستانه دهه ای جدید از زندگی،  با اندیشه هایی غریب ، در جستجوی آنچه که نخواهم یافت و غرق در فلسفه ای که باورش به اندازه روزهای عمرم طول کشیده .

گاهی لبخندی همراه کسانی که بار دیگر تجربه ها را تجربه میکنند. و میخواهند که تجربه کنی و توخوب میدانی که

"دلتنگیهای آدمی راباد ترانه ای میخواند...............................  

 

سکوت سرشار از ناگفته هاست"