سفرنامه جنگل ابر

 

 

 

از تهران که راه افتادیم شب را در مینی بوس نه چندان راحتی گذراندیم .با پچ پچهای شبانه و سربه سر گذاشتن غریبه هایی که میدانستم آخر سفر از دوستان خوبم خواهند بود و نزدیکیهای صبح با هیاهوی لیدر(راهنما)ی تور که برای تحویل بارها هماهنگ میکرد با گردن درد دلچسبی از خواب بیدار شدم کوله پشتیها و کیسه خوابهایمان با ماشین استیشنی در کنار ما می آمد مثل کوهنوردهای حرفه  ای جون عمه هامون

خلاصه 7-8 صبح بود که از شاهرود گذشتیم و به بسطام رسیدیم(شایدم برعکس من جغرافیم خراب نه افتضاحه) . مقبره بایزید بسطامی را زیارت نمودیم  و پس از آن ارامگاه ابوالحسن خرقانی چیزی برای دیدن جز محرابها و چله خانه های قدیمی که نمیدانم به دوره ایلخانی بر میگشت یا نه  وجود نداشت تنها جمله جالب بر سر در یکی از این مکانها این بود عجلو بالصلوه قبل الفوت

عجلو بالتوبه قبل الموت و چنین بود که ما تفاوت فوت و موت را فهمیدیم !کمی فکر کنید

کم کم به روستای ابررسیدیم همانجا که میگویند باریکترین قسمت رشته کوه البرزاست و در اکثر اوقات ابرها از دامنه های البرز از کوهها گذشته و تا ارتفاع ما آدمیان پایین می آیند و میتوان درون ابرهاراه رفت

 پس از اتراق کوتاهی همراه با یک بلد محلی به سمت جنگل ابر راه افتادیم مثل آلیس در سرزمین عجایب انگار به یک باره از زمان و مکان خارج شدیم و پای بر جنگل و کوه بیشه گذاشتیم رمه های بی آزار گوسفندان با صدای زنگوله هایشان و سگهای مهربان گله که آدمی را به طبیعتی بکر پیوند میزداز ما میگذشتند

 از همه چیز رها بودم دغدغه های روز مره ،دلتنگیها ،خاطرات، کار ،درس خانواده هیچ نبود جز درخت و جنگل و کوه جز پروانه های رقصان، جز تمشکهای وحشی ،جز من و و خارهایی که هر از گاهی به پایم فرو میرفت و  مرا از خواب خرگوشیم بیدار میکرد.

جز هوای لطیف کوهستان و صدای آب و چه چه پرندگان............ مسخ مسخ بودیم همسفران لابه لای بوته های تمشک وول میخوردند و برای ما  تنبلها هم نوبر میکردند.

 تپلها قل میخوردند و شیبها را میپیمودند لیدر مرتب ادعاهای کوهنوردی میکرد و من با تمام وجودم آواز میخواندم تا گوش فلک را از آن همه احساس کر کنم چند ساعتی جنگل را پیمودیم. افتان وخیزان، شرجی  مرطوب،عرقریزان و نفس زنان  به اتراق نهار رسیدیم

 بیشه ای بی نظیر ،کم کم به شیرین آباد و علی آباد کتول نزدیک میشدیم آسمان یک لکه ابر هم نداشت و خب مایه مزاح دوستان بود این جنگل بی ابر !

نهاری خوردیم و در کنار قارچهای وحشی کمی دراز کشیدیم زمزمه های بهشتی می آمد بوی جنگل و آتش مرا از خود بیخود میکرد ...........کمی در لابه لای درختان انرژی بازی کردم هرچه از آسمان و طبیعت و جنگل گرفتم برای مریضهایی که میشناختم فرستادم و کمی برای ذهن خسته خودم ذخیره کردم .

همسفران خوبم گوشه گوشه اتراق کرده بودند صدای شادی و خنده شان به من آرامش میداد تک و توک هم در خلوت خودشان بودند گاهی تلنگری میزدم تا شاید به جمع ما بیایند 

آفتاب کم کم غروب میکرد. گوساله غمگینی کنار بیشه دنبال مادرش میگشت انگار تازه از ده آمده بود تا در مرتع بچرد، هنوز دنبال بوی آدمیزاد بود هرچی بهش گفتم خانم حنا بیا تو بغلم با آن چشمهای درشت وسیاهش نگاههای بی اعتماد میکرد در هر قدمی دهها ملخ و پروانه بلند میشددر ظرف فلزی دودزده ای که طعم جنگل میداد چای تهیه کردیم و تصنیفهای شجریان خواندیم.

کم کم بساط چادرهای کمپ به پا میشد. منظره کوه بود و جاده هایی که به جنگل ختم میشد جون میداد واسه تریپهای عاشقانه که دیگه از سن و سال ما گذشته بود اما خب کمی به یاد جوانی پیمودیم . عکس گرفتیم و سرشار شدیم از این طبیعت بی نظیر

شب را بساط جوجه کباب براه انداختند و تا پاسی از شب در آن دشت بی نظیر کنار آتش خاطره تعریف کردیم و آواز خواندیم .هرکسی به یاد خاطراتش با آهنگی صفا میکرد وصد البته خاطرات همان کوله باری که هیچگاه از دوشمان پایین نمی آیند اینجا هم سنگینی میکرد .

کم کم داخل کیسه خوابهایمان خزیدیم ماه بلند بود و صور فلکی که هیچگاه اسمشان را نیاموختم چشمک میزدند. گرچه از نظر من در یک چنین شب سرشاری خواب حرام بود اما کسی پای بیدار ماندن نبود جز راهنمای محلی ک تازه بساط آتش بی نظیری به پا کرد بود واز طبیعت ناب منطقه تعریف میکرد.

شش صبح با صدای جیرجیرکهاو داد و فریاد راهنما بیدار شدیم صبحانه زدیم و دستشوییهای جنگلی  پر استرس را افتتاح کردیم

خانم حنا و بز زنگوله پا باز هم به بیشه آمده بودند از چشمه آب برداشتیم و باز به راهپیمایی ادامه دادیم .

تمشک خوران با کمی پادرد از بیشه و جنگل پایین آمدیم تا ده زیبای شیرین آباد   ...همان که شب گذشته از دور دست تپه ها سو سو میزدو پر بود از بچه های شیرینی که با آن کله های کچل دوست داشتنیشان دنبال مرغ و خروسها میدویدند. مردانی که با تعجب به دختران شهر نگاه میکردند و زنانی که میگفتند ما اهل علی آبادیم برای ییلاق آمدیم اینجا و ده ساکت و صمیمی پر بود از چشم اندازهای زیبا و دوست داشتنی

باز هم آمدیم تا رودخانه ای در تقاطع جاده های سبز شالیکاری شده. پا به آب زدیم درحالیکه کم کم با جنگل و بیشه و ابر، پروانه هاو ملخها ،خانم حنا و سگهای عجیب و غریب منطقه بدرود میگفتیم کمی همدیگر را خیس کردیم قورباغه ها هم پایکوبی میکردند

لبریز بودیم آنقدر که نمی فهمیدیم سفر رو به پایان است انگار هنوز هم مردمکهایمان تصویرهای سبز میدیدند و هرجا نگاه میکردیم جنگل بود و درخت و لطافت و سبزی

 به سمت گرگان میرفتیم

گرچه سفر تنهایی بود اما چیزی مرا نیازرد .نه به خاطراتم اجازه دادم که لحظه هایم را خراب کنند نه به همسفرانم که که مرا درگیر بحثهای روز مره نمایند و نه به ذهن پریشان دیوانه ام که آماده حمله بود.

 فقط نفس عمیق کشیدم احساسم را به آغوش طبیعت سپردم و موهایم را به نسیم عصر گاهی جنگل و تنم را به خیسی علفهای بیشه

"گرچه گاهی خیالت مرا به خاطرات دور میبرد اما کمرنگتر ازآنهمه زیبایی بودی......... این هم خواست خودت بود "

به ماشین که رسیدیم دیگر وارد دنیای مدرن شدیم کولر و آهنگ و آبمیوه و خلاصه باز مدنیت بر ما غالب شد و ما ناچار به روزگار روزمره بازگشتیم .

در راه از گوهر تپه بازدید کردیم، تپه ای با قدمت 7000 ساله با اسکلتهایی از مردمان عصر آهن و قبل از آن و پر از آثار باستانی به غارت رفته و شکسته و ویران که هنوز یک دهم آن هم حفاری نشده بود. ولی پر از ارواح قدیمی بود که این سو آنسو پرسه میزدند و نگهبان بیسوادی که توضیحات پرت و پلا میداد.

نهار را در رستورانی صرف نمودیم با سیرترشی و زیتون پرورده ......کم کم دلمان برای همه همسفرانمان تنگ میشد.آقا و خانم پیره با پسر لوسشون، تپلیها و دوست پسرشون، آقای متفکر ،بانوی آرام، دخترک مهربان و پسرک پرحرف و سرحال  دخترک مرموز و دوست جدیدش .........................جاده فیروز کوه را آمدیم و از لیدر بداخلاق تور قول گرفتیم که ما کوهنوردان خرس تنبل را به دماوند ببرد............ عجب سفری خواهد بود

 رفته رفته به میدان ونک رسیدیم

با یک خستگی دلچسب ، پر انرژی شاد و کمی هم غمگین از اتمام این سفر پر خاطره و رویایی

جای همه دوستان خالی من که هنوز گیجم و پر از منظره واحساس

به امید آنکه شما هم از این طبیعت مهربان و بیدریغ سرشار شوید . یا حق

 

نظرات 4 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:46 ب.ظ http://baleshovgh.blogsky.com

سلام
خوب می نویسی
به منم سر بزن.

حمید دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 ب.ظ http://ندارم

خوب و خلاصه بود
اما عکس کم داشت
منم دوست دارم برم شاید همین فردا با تور طبیعت برم
یه بار باهاشون رفتم مرنجاب خوش گذشت
اگه رفتم حتما چند تا عکس میفرستم
شایدم رفتم دریاچه نئور اونجا هم با صفاست حتما برین

بابک دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:24 ب.ظ

خیلی قلم رونی داری باز هم بنویس بیشتر و بیشتر.
من فردا عازم جنگل ابر هستم فکر کنم بهمون خشک بگذره امیدوارم به بقیه هم بگذره به خاطر این بود سر و کلم اینجا پیدا شد.
خوش باشی بای
راستی دفعه بعد که خاستی جایی بری با تور با منم همانگ باش
بای

سید امید عرب چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:37 ب.ظ http://www.omidarab.blogfa.com

سلام
مطلب خیلی خیلی خلاصه ای بود.
عکس هم اصلا گویای مطلب نبود و ضمنا اندازه درستی هم نداشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد