نرگسها در برف

سوز سرد زمستانی که وزیدن گرفت و کوچه های دلتنگیم که غرق برف سفید بیرحم شد، آخرین روزهایی بود که مسیری را که چهارسال با احساسهای متفاوت پیموده بودم می پیمودم ،اما این بار نه به قصد گذران ساعتهای روز که به قصد خداحافظی، که به قصد دل بریدن از همه دوستانی که فصلهای زیادی رادر کنارشان سپری کردم.

 درست چهار سال پیش در همین سرمای غمگین ، مسیر پر گل و لای کوچه ای را پیمودم که به کارخانه ای ختم میشد و من، ناآشنا و غریب میرفتم که دوباره آغاز کنم.

همه چیز مبهم، همه چیز در میدان مقابل و من یک تنه دوباره قصد کرده بودم که به همه سختیها بتازم ودر کنار ماشین و آهن و چرخش جرخهای زمخت زندگی ،تلاشی دو باره آغاز کنم که هراسم نه از مردان متکبری بود که ادعای رهبریشان میشد بلکه همه بیمم از آن بودکه کاری را به هیات آنچه که میخواهم ومیتوانم شکل ندهم.

در کارخانه نه چندان کوچکی که مرا با چشمهای گشادشان در میات ریلها و براده ها مینگریستند قدم گذاشتم . 

چیزی یرایم غریب نبود  که  من در میان مذاب و آهن وکوره  هم سرود زندگی را خوانده بودم و این زمزمه ای بیش نبود،جز نگاههای مبهوتی که نمیتوانستند تعجبشان را از علاقه و پشتکارم نهان کنند.و آنها که به ریش جنسیتم میخندیدند و به اینکه من با همه روح لطیف شاعرانه ام! در این حضور خشن مردان فلزی  دنبال جه آمده ام.

 آمده بودم که بسازم ،آمده بودم که بجنگم، آمده بودم که با توانایی بالا دستیها در دل پایین دستیها تلاش کنم.

 نه.............. حرفهای کارگری و کارفرمایی من به روسیه کبیر مربوط نمیشود، به دوران برده داری برنمیگردد. به همین الگوهای نوین مدیریتی، به همین ادعاهای سیستماتیک مدیران که گوش فلک را کر کرده به همین له شدن همه کارگران در میان ذهنهای فسیل ما تحصیلگردگان  برمیگردد.

چهار سال زمان کمی نبود، آرام آرام در درون آنچه که کارفرما گویند وآنچه که گارگر نامند، رسوخ کردم

چدین بار بریدم  و چندین بار در مقابل همه ادعاهاشان ایستادم، جنگیدم،در خاوتم گریستم ، ودر حضورم استواری پیشه کردم ، ماندم، ساییدم ،فرسوده شدم، اما ایمان من به مسئولیتم و وظیفه ام تنها دلخوشی من بود.

استانداردهای مختلف گرفتند. ایزوهای متعدد، شعبه های مختلف  ،نمایشگاههای رنگارنگ

 ومن درون آرزوهای کوچکم به دنبال چیزهایی گشتم که نه برایم مقام شد ونه موقعیت  

به من گفتند از ما نیستی گرچه به اندازه ما توانایی،

به من گفتند زیاده میگویی، اگرچه حقیقت است و به من گفتند ...............

 

ومن بهارو پاییز وزمستان را تنها به امید همکاران مهربانم ، وچهره های دوست داشتنی و خسته  کارگرانی که ساعتها، بی وقفه کار مکرر میکردند و چشم امیدشان به ادعاهای گاه و بیگاه من بود و خطوط تولیدی که بوی زندگی میداد و تلاش ،سپری کردم .

وزمستان امسال همه حاصل تلاشم را درهمان کوچه بن بست باقی گذاشتم و در میان بهت همگان در غبار همان مسیری که آمده بودم گم شدم وهرگز روی برنگرداندم که مبادا اشکهایم را که گواه چهارسال تلاش صادقانه ام بود و گواه دلتنگیم برای همه آنچه که ساختم، آن،

 نا آشنایان  ببیند

و رفتم که از نو آغاز کنم در گوشه ای دیگر و به امیدی دیگر

رفتم که در این سرزمینی که شاهد خنده های دیگران به صداقتم وتلاشم بودم باز هم قصه از نو آغاز کنم که آدمی به امید  زنده است و به ایمان وبه اعتقاد و ارتفاع افکارش که گاه او را به حضیض فکرهای کوتاه خواهد کشاند.............

 

 پشت شیشه برف میبارد هنوز چهارراه  از نرگسهای غمگین پاییزی آکنده است و خوب میدانم که باز زمستانی دیگر ، در غباری دیگر گم خواهم شد

 یا حق

نظرات 2 + ارسال نظر
معین پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 12:33 ق.ظ

کمتر پیش اومده به این جور همت هایی ٬این جوری از ته دلم آفرین بگم....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:07 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد