روح عریان

 

نویسندگی مثل عریان کردن روح میماند(نمیدانم این جمله از خودم است یااز روح عریانی دیگر) در انظار روحهایی که هر کدام به قصدی بر انحناهای لذت بخش آن خیره میشوند.

عریان کردن روح خود یاقهرمان نوشته هایت که در هردو صورت به مناسبت فلسفه عریانی جذاب است. وقتی درون قهرمانهای داستان یا عناصر شعرت نفوذ میکنی و ژرفترین و پنهانترین زوایای وجودشان را به واژه  میکشی انگار در هاله ای از خلسهء هماغوشی ارواحی که واژه هایت را میخوانند فرو میروی.

گروهی به هرزگی آمده اند همانها که عادت دارند به تو برچسبهای سیاسی اجتماعی  فمنیستی ویا اخلاقی بزنند.

عده ای به سرگرمی آمده اند تا با ارواح سرسریشان ژستهای متفکرانه بگیرند همانها که از عریانی چیزی جزبقای نسل نمیدانندو

دیگرانی به عشق بازی آمده اند

همانها که با پیچ وخمهای روح شاعر یا نویسنده همراه میشوند در بستری از بی ریایی با روح شاعرهمخوابه میشوند.فراز و فرود تجربه میکنند و به آرامشی نجیب دست می یابندو این تنها گونه عشق بازیست که سالها و سالها در اوج میماند و یا بارها و بارها به اوج میرسد .یا شاید تنها معاشقه ایست  که واسطه ای از نوع واژه دارد وقتی چیزی از جنس روح میخواهد درهم بیاویزد چاره ای جز واسطه گری اشیا ءو پدیده های فیزیکی ندارد .

ازواژه گفتم وشاید از ترکیب واژه هایی که لحظه لحظه لذت هماغوشیت  را بیشتر و بیشتر میکنند.

" وقتی واژه های کتابهای کریستین بوبن را مزه مزه میکنم مثل بیخودی شراب میماند!گس و سکرآور. گاهی کتابش را میبندم تا خوشی لحظه هایم جاودان بماندودوباره از نو جرعه ای مینوشم "

و وقتی که سالهای سال خوانندگانی کتابهایی را میجوندو سطوری جاودان میشوند. میتوانید لذت نویسنده را از این بازی روحش با روحهای سرگردان دنیا حس کنید.آری روح سرکش و خیانتکار آدمها روزی هزاران بار خیانت میکندبا هرزگیهای که با ارواح دیگر میکندو لذت این خیانت است که تشنگی پایان ناپذیرش را سیراب میکند.

و نویسنده اینگونه عریان میشود در پیش چشمهای حریص همه ارواحی که خودشان را پنهان کرده اند تا بر ارواح پنهان دیگری جذاب باشند.

وقتی از کتابی لذت میبرید و لختی در آرامش آفریده ای از جنس واژه، از هیاهوی روزمرگی رها میشوید. یادتان باشد که زمانی خاص. روحی در خلق این آرامش ظهور داشته است .نه که به تحسین  نویسنده براییدبلکه در احساس نابش بپیچید و لذت ببرید. واژه ها را ببلعید و خود را در آغوش گرم و عمیقش رها کنید وباز شاید از نو  با قهرمانی دیگر نویسنده ای دیگر و بستری دیگر از شعور مخاطبی که به شعور خلاقانه نویسنده ای نزدیک شده است به اوج برسید.

واما حاصل این هماغوشی روحها چیست روحهای سرکش خیانتکار.............. فرزندانی از جنس آرامش،انگیزه ،خلاقیت،آگاهی، شعوریا خلسه های جاودانی که هیچ باده هزارساله ای را یارای آفریدنش نیست.

و دیگر شما رابا هیچ تکنولوژی توان ممانعت از تولد این فرزندان نیست. البته  اگر هماغوشی عاشقانه تان مثل بسترهای یخزده شریک جسمتان نباشدو هرچه ازاین کودکان بپرورید بازهم جوامع گمراه انسانی نیازمند این نوع عشقبازیهای بی حدو حصر میباشند.

و اما من به فعل مضارع دلم میخواهد بنویسم اما میدانم که عریانی سخت است و غریب ،قهرمانهای قصه های من هم جامه از روح خود نمی گیرند.مثل خود من پیچیده اند در خودشان در اجتماعشان در آبرویشان و در همه آنچه که یک عمر جز حسرت و ناخوشی چیزی برایشان نداشته است. اما روزی رها خواهم شد و خواهم نوشتتتتتتتتتتتتتت

 وقهرمانهایی انتخاب میکنم که سیال باشند و رها مثل جریان گرده های  بی حیای درختان دربهار بر شانه باد قاصد تا پیغام تولدی دیگر باشد. آدمهای قصه های من حتما شمایید. معلمم دوستم پدرم خواهرم  عشقهای نافرجامم و من نقابهایتان را برخواهم داشت تا عریانی را با من تجربه کنید.

"کتاب دیوانه بازی کریستین بوبن را بخوانید تا لذت دیوانه بازی را با روح بی نظیر  این نویسنده فرانسوی احساس کنید"

 

سرخوشی

خیلی پیشترها درجایی خوانده بودم دانشمندان کشف کرده اند آن  قسمت از مغز که تحت تاثیر مواد سکراور یا به قول شاعران مستی آور  قرار میگیرد دقیقا همان قسمتی است که به هنگام عاشقی درگیر میشود و این دو حالت سرخوشی مثل هم عمل میکند و بدین خاطر است که جماعت جوانان از راه به در، پیوسته به جای عاشق شدن سرخوش میشوند با جامی وشرابی

 

القصه کدام سرخوشی به ما دست داد  که غزل بی باده را  سرودیم در لفافه بماند

 اما برای شما دوستان  جهت لختی سرخوشی یا شاید سرخوردگی  نگاشتیم باشد که دومین غزل ما آخرین غزل ما نباد

 

یا حق

 

بی باده

 

 

بی باده و شراب هم    بی عقل و بی نشانم

 من می نخورده مستم عشق است چون نشانم

 

جز ساغر وجودت            مستی مرا نشاید

گر رخ نمی نمایی            آتش مزن به جانم

 

گفتم نگاه برگیر کاین چشم خیره دزد است

چون دل ببردی   از من          تاوان آن ندانم

 

رنگ رخ تو آن شب    انگار رنگ  مِی  داشت

از شوق بود یا شرم         من مست آن زمانم

 

از من چه میگریزی       من تا ابد خمارم

میخانه ام چه حاجت       چون خانه ات بدانم

 

بنیشین به پای هجرم       تاراز،باز گویم

یک عمر درد خاموش        چون مُهر بر زبانم

 

چون سِرز من شنیدی   ره گیر تا قیامت

من بی خودم در این ره       هر جا روی روانم

 

هی باده پشت باده     از شور عشق پرکن

تا رخت خود ببندد             این عقل ناتوانم

 

بر من مریز جامی من می نخورده مستم

          "پیمانه" ات چو باشم      بر عرش این جهانم

 

 

 

مستی پاییز

کولی پاییزباز هم بساطش را پهن کرده گرچه هنوز دامن چین چین هزار رنگش را بر تن نکرده اما کوله بار پر ابرش را هر از گاهی بر سر آسمان صبور تکانی میدهد ودستان سنگینش گیسوهای مضطرب شاخه ها  را مضطربتر میکند.

از این فصل همراهتر در" چهارراه فصول "نمی بینم  وقتی که غمگینم تا انتهای ویرانی مرا خواهد برد و آنزمان که عاشق ُبا بازی برگ و باد و رعد و باران شاعرانه ترین زمزمه ها را بامن  خواهد گفت

لب تنهایی  پاییز که مینشینم ، شاهین ذهنم تا دور دستهای گذشته و آینده می رود دور و دورتر از پاییزهای مدرسه گذر میکند دیگر دهه سوم زندگی را هم در نوردیدیم پاییزهای دانشگاه........ پاییزهای عاشقانه .....پاییزهای دلشکسته همان روزها که دل آسمان هم با من گریست یا همان روزهاکه صدای خش خش  برگهای خشک کوچه در خنده هایمان گم شد.

همان روزها که روی نیمکتهای سیمانی پارک مینشستیم و مدام دور و برمان را میپاییدیم و لابه لای عجله و ترس با جسارت تمام دزدکی عشق میورزیدیم سوز پاییزی در هرم لبخندمان گم میشد و تا روزی دیگر و دیداری دیگر لحظه میشمردیم.

شاهینک خیال به پاییزهای آینده که میرسد گم میشود .مبهم، غبار آلود........ دست کودکی را گرفته ایم در را ه  مدرسه ای و موی سپیدمان را زیر بخت سیاهمان میپوشانیم .

حالا بدجوری بزرگ شده ایم باورمان نمیشود. عین درختهای ستبر که از دیدن پاییز فقط تکان کوچکی به خود میدهند ما هم شاهد گردش ماه و سالیم. ریشه دوانده ایم. در خاک تکرار، هی می آید و میرود این بی صاحب، برگ میریزد ،برف میریزد، شکوفه میدهد، میوه نوبر میکند و ما پشت پنجره سالهای عمرمان سیگار میگیرانیم. هی لحظه دود میکنیم و هی خاطره خاکستر.

هی غم مینوشیم و هی ساقی هستی جام دلتنگیمان  را لبالب میکند

 

 

"خم خانه"

 

جرعه جرعه،  جام جام َگر، بازی میخوارگی ست   

خُم به دست و خَم به ابرو، بر در میخانه ام

     

کوچه کوچه ،خانه خانه، از پی عشق آمدم

سَر به مُهرو سِر به دل در هیأت دیوانه ام

 

شیوه رندی نباشد         مردن ما در فراق

گرچه از روز ازل در حسرت جانانه ام

 

هی بگردد این فلک برچرخ گردون روزو شب

گِرد من گَردد ولی غم گوییا غم خانه ام

 

موج موج خون به دل،  دریای طوفانی نگر

ساحلی نَبوَد، که من بر عرشه  خُم خانه ام

 

لحظه لحظه ،دم به دم، با یاد تو ساغر زنم

مستی یادت  مرا بس، در  شب کاشانه ام

 

مست می میرم اگر پیمان شکستی بی وفا

چونکه عهدی بسته ام من بر لب "پیمانه" ام

 

این اولین غزل گونه من بود با تخلص پیمانه و درست در همین جای متن که آمده

 ا ز ذهن پریشانم تراوید. ما هم بسنده کردیم و پاییز را به خمخانه سپردیم شاید چون فصل می و ساغر است.  

یا حق