یک مرغابی در مه
 هی میخوام این وبلاگ دلتنگ نباشه هی چرخ زمونه نمیذاره

 حسین پناهی مرد

 

چکار کنیم غصه بخوریم بپرسیم چند سالش بود آخی حیوونی! جوون مرد !

بگیم ای وای سه روز تو خونه مرده بود کسی نفهمید عجب دنیاییه همسایه از همسایه خبر نداره

بگیم عجب دیوانه فیلسوفی بود آره هزار حرف روز مره یا حتی روشنفکرانه میشه زد 

 همه چیز در مرگ خلاصه شد، رفت، روحش آرام از کالبد تنگ تنش سفر کرد

اون سه روز که تنش تنها بود روحش رفت به همه دوستاش سر زد که جمعش کنند نیازی نداشت جسم خاکی رو چه جمع کنی چه نکنی بازم خاک میشه گریه کنی یا افسوس بخوری اون روحه که میره و چیزی نمیبره جز آنچه که باهاش تو دنیا رقم خورده همون حسین پناهی با اون روح عجیب غریب که نمیشد بفهمی چی تو کله اشه با همون چشمای سیاه رفت تا یک جای دیگه قصه آغاز کنه .

قصه همون قصه است جادوگرو قصر و دختر شاه پریونش عوض شده شاهزاده اش بازم حسین پناهیه ولی توی یک سرزمین دیگه که ازش بیخبریم

بگیم روحش قرین آرامش یا فاتحه بخونیم یک خیلی تکراری

 بگیم دیگه دلش تو این تنگنا جا نشد رفت تا مرغابی در مه بشه  وقصه من ونازی رو از سر بگیره  اون ور مه رو پیدا کنه

  یک بار دیدمش با موهای چرب و شلوار جین وکیف کلیشه ای چرم

 لاغر و با همان چشمهای براق روبروی جام جم نمیدونم میرفت نون در بیاره یا عاشقی کنه

 

حلوا صلوات گریه بحثهای فیلسوفانه یادتون نره تا برای رفتنتون جبران کنیم

میدونم که اون دور دورها داره به ما لبخند میزنه از همون لبخندهای دیوونه وارش  منم بهش لبخند میزنم و ازش میپرسم اون جا دل خوش سیری چند..........................

جزیره دلتنگی

سفر آغاز کردم مثل هزار سفر  رفته و هزاران راه نرفته

 سفر آغاز کردم با حس غریب همیشگی، پنجره ای که از بدرقه خالیست و دری که از پیشواز تهی

سفر آغاز کردم در پیچ و خم کویری که مهتاب روز و شبش را به هم پیوند داده بود  وابرهای طرح اندر طرحی که تا نیمه های آن شب غریب چشمان مرا به خود مشغول کرده بودند.

 بازی ابر و ماه را به این شیطنت هر گز ندیده اید  دامن کشان ماه بر کرانه آسمان و سرگردانی ابرهای دیوانه بر رخساره ماه ، مکرر مکرر آنقدر که خواب چشمانت را میرباید وسفر همچنان ادامه دارد و من سرشار و هشیار به خاطرات راننده گوش سپرده بودم.... او که هنوز با حمیرا عاشق میشد و با داریوش حس وطن پرستی میکرد

  فضا غرق بی قراریهای بچه های  دلتنگ  و مادران نه چندان شادی که پس از ماهها به سفری کوتاه دل بسته بودند  همسفر من زنی ازتبار عامیترین زنان سرزمین من که تنها آرزویش سرو سامان دادن دخترش بود و او را به آشپزخانه و..... سپردن

چهاردهمین شب ماه را که در دل کویر غرق میشوی طبیعت دیوانه را حس خواهی کرد و دلتگیهای شبانه ای را که شبهای زیادی فرو خورده ای پر رنگتر میشوند

مقصد دیدار عزیزان است 

و راه بی انتها مینماید

 

 

هرچه ایام میگذرد  وما به آستانه میانسالی نزدیک میشویم  وعزیزانمان به پیری، دیدارها دلتنگتر میشود انگار خاطره این عصرهای تابستان که میتوانی از وجودشان سرشار شوی دیگر تکرار نخواهد شد نفسهای تنگ ،دستهای لرزان ،پوستهای چروکیده  همه همه ترا دلتنگ میکند  گویی زیباییها ودلخوشیهای زندگیت آرام آرام به ابدیت میپیوندد

کودکان کوچه های دیروز قد برافراشته اند عاشق شده اند و ما جوانان خیابان امروز دلتنگ خستگیهای بزرگترهایی میشویم که ناامید به زندگی مینگرند

گزیری نیست از گذر لحظه های شاد وناشاد

 زندگی چیزی جز آنچه که در آن غوطه میخوریم نیست. زندگی نه در دیروز به ما پشت پا زده و نه فردا ما را سوار بر اسب دلخوشیها خواهد برد

"زندگی آب تنی در حوضچه اکنون است"

روزهای گرم سفر با شبهای خنک پرستاره در هم می آمیزد ومرا به خاطرات کودکیم پیوند میدهد تنها با این تفاوت که آن روزها نگاهم به آسمان پر از شیطنت بچگانه بود پر از دلواپسیهای نوجوانی بی حساب وکتاب  بی پروا ،هر شب شهابی  مرا به رویایی میبرد و دیگر بار................

 تمام شد فرصت کوتاه ودیدار عزیزانی که یا نفس گرمشان هنوز حس میشدیا سنگی سرد بر سینه شان نشسته بود به پایان میرسید

 نگاهها را به باد سپردم  وگرچه نتوانستم دلی را شاد  کنم

سپاسگزار آن بی همتای بزرگ هستم که باز به من فرصتی داد تا نگاههای مهربانیرا ببینم دستان خسته ای رالمس کنم وشادی چشمان بچگانه ای را مهمان باشم  

گرچه در این سوی سفر هم دوستان مهربانتر ازجانی منتظر من وکوله بار تنهایی هایم بودند

چیزی نیاوردم جزامید به روزهای روشن جز کمی دلواپسی برای آدمهایی که روحشان را بیرحمانه با چنگال خودخواهیشان زخمی میکنند وجز آرزوی شادی برای همه آنها که دوستشان دارم وشایدآنها نیز

دلتنگتان کردم این هم حس سفر بود همان سفر جزایر قناری که مرا با خود به جزیره دلتنگی برد حق نگهدارتان

آغاز

سلام به همه دوستان
در پل قناری ببخشید پل خواجو جای همتون خالی 
هوا دو نفره است ولی خب .................

دیگه بگذریم هنوز سفرم آغاز نشده یعنی هنوز حس سفر منو نگرفته دارم فعلا استراحت به شیوه تنبلی میکنم  خیلی باحاله امتحان کنید

تا بینهایت خواب جلوی تلویزیون بدون هیچ فعالیت باشعورانه ای مثل چارپایان
 تازه بر آن کتابی چند
خب منتظر حس سفرم باشید بالاخره منو میگیره فعلا تا بعد