یادپاییزی

پنجره اتاقم نیمه باز و نسیم ملایم پاییزی موهای آشفته ام را مثل دلم  به بازی گرفته است.

 برگها هنوز در حال مقاومتند و خیابان بی هیاهوی محله ما لباس پاییز را آرام آرام به تن میکند.

درختهای پیر وخسته تکانی به خود میدهند، تا برای چرت پاییزی آماده شوند.

دخترکانی از مدرسه برمیگردند، با لباسهای نو و کیفهایی بزرگ پر از همه کتابهایی که باید در کله های کوچکشان فرو کنند.

همان کودکانی که دورتر ازبندهای بازیگوش کفششان را نمی بینندگرچه  سرشان را که بالا بگیرند فردایشان را به خوبی در تک تک پنجره های کوچه نظاره خواهند کرد .

در هزاره سوم تمدن، اندوهگین خاطرات کودکیم را مرور میکنم .............
پیراهنهای کوتاه زرشکی ،یک کیف بیقواره با سلیقه یک بزرگتر زورگو ،یک دنیا شوق از دیدن یک عالم همکلاسی ،بدوبدوهای دیوانه وار در کوچه های مدرسه ، تاب بازیهای  بعد ازمدرسه در فاصله ای که نمیدانم چگونه کش می آمد تا شامل کتک والدین نشوم،

و بعد یک عصر سرد پاییزی،پر از شیطنت با خواهرها وبرادرهایی که مرتب ازهم قلم وخودکار میدزدیدند.

 درازکش جلوی تلویزیون ،منتظر تنها کانالی که در ساعت 5 عصر همان ساعتی که" ایگناسیو را به دار می آویختند"،تمام نقاشیهای کج وکوله دوستان پر از اعتماد به نفس مراپخش میکرد و بعد منتظر یوگی و دوستانش میشدیم و گاهی کوچولوهای جهانگرد و گاهی مهاجران وخانواده دکتر ارنست که به ما درس زندگی میدادند و هاچ و حنا و نل و استرلینگ و بل و سباستین که کاروان به دنبال مادر بودند وبعد از ۱۵۰قسمت  هیچکدام هم ما را خوشحال نکردند .

و توسریهایی که گاهی از همه بزرگترها میخوردیم که دیر شد بنویسسسسسسسسسسسسسسس

ومن آرام  مینوشتم  ....الف را می آموختم وقتی امین واکرم آرامش را در خانه نمی یافتند و پ را  وقتی پدر امین واکرم پول نداشت. عین را یاد میگرفتم  وقتی امین واکرم   با هم دعوآ میکردند و پدرشان معتاد میشد   ............

گاف را وقتی مادرشان گریه میکردو همانطور غین  را وقتی بی محابا غرهای بیهوده میزد  وح را وقتی به همکلاسیهاشان حسرت میخوردندو قاف را وقتی مادر غذا را قسمت میکرد و ج را وقتی که جنگ خانه امین واکرم را منفجر کرد  و ش را وقتی امین شهید شدورنج را وفقررا …………….. وهمه الفبای زندگی را در همان اتاق کوچکی که هم مینوشتیم، هم گریه میکردیم وهم میخندیدیم ، آموختم 

و بزرگترهامان که دنبال خاطرات رضاه شاه در خلوتشان میگشتند و جوانهایی که خودشان را شکل اشین و ریوزو  میکردند و ما بچه ها که دلمان به جشنهای ۲۲بهمن و کلاسهای سرد تزئئین شده خوش بود.

روزگار عجیبی برما گذشت دفترهای کاهی جیره بندی شده ،مدادهای چوبی ،قلکهای نارنجکی،صفهای نفت ،بخاریهای خاموش ، و شکرو کره که طعم خاویار میداد وکیفهای دوسال یکبار وکفشهای کفش ملی که هیچ وقت پاره نمی شد.

ودر همه این کشاکش نمره های بیست بود که باید درکیفهای کودکیمان برای پدرو مادرهای پرتوقعمان هدیه می آوردیم

 

و امروز دیگر امین واکرم چند دفترچه قسط دارند و یک خانه اجاره ای ،نوه های کوکب خانم زن باسلیقه، مدرسه غیرانتفاعی میروند و حسنک پای اینترنت با هما دختر خنده رو چت میکند،

تصمیم کبری این است که به کانادا برود و خانواده آقای هاشمی برای کنسرت منصور به آنتالیا دعوت شده اند.

کیف بچه ها پر از دفترچه های فانتزیست که نمره های تک رقمی بگیرند و عصرها در کانالهای متعدد ماهواره دنبال آخرین مدهای لباس و مو بگردند .

روزگار غریبی رسیده، باد پاییزیست و آشفتگیهای کودک دیروز و دلواپسیهای جوان امروزو ناامیدیهای مادران و پدران فردا.

 

بازی باد وبرگ  و من همچنان در بستر  صمیمی کودکیم غلت میزنم   مثل خوابهای دم صبح که هی می آیند ومیروند

 

 

 واینک

باز باران با ترانه

میخورد بربام خانه

یادم آرد روز دیرین

گردش یک روز شیرین

                   با دو پای کودکانه ………………………………..

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:54 ق.ظ http:// nadaram

kheyli ziba bood negar, har chi bood to gofti ,
chizi baraye goftan nadaram ,faghat yek chiz, az avaregie ma nagofti dar jayi ke male ma nist, vali kheyli ziba bood ba neveshte at hamishe ashke mano dar miyari, dar masire rahe payiz pirooz bash,
mohammadreza

مهدی سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 03:05 ب.ظ

خیلی جالب بود

نازنین شنبه 9 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 10:48 ق.ظ http://fadaee.persianblog.com

:)

افشین مخلص همیشگی یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 02:00 ق.ظ

سلام خانومی
باید قبول کرد خانومی دنیا در گذره و همه چیز عوض میشه هر تغییری هم در جهت مثبت نیست همونطوری که الزاما در جهت منفی هم نیست .
تو که همیشه نیمه پر لیوانو نگاه میکردی پس چی شد؟
چشمهارا یکبار دیگر باید شست
اما چه فایده که این چشما دیگه کمسو شدن خانومی؟

علی چلچله یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:53 ب.ظ http://www.4040e.com

: )

مینادختری مثل تو چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:09 ب.ظ

خیلی خوب بود ادامه بده شاید روزی من هم به تو پیوستم

دوست قدیمی(دبیرستان فرزانگان) دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:01 ب.ظ

سلام دلم تنگ این حرفها بود

ابی چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:31 ق.ظ http://hamechizz.persianblog.com

سلام. نوشته هات خوندن داره!
دیگه نمیخوای بنویسی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد