امامزاده

چیه باز بق کردی سینه دیوار؟ دلت گرفته لا مذهب ،چشای بی صاحبت عین آسمون ابری شده

 د آخه لب وا کن، قنبرک زدی که چی؟

 میزنم لت و پارت میکنما .............خب بابا گریه نکن.

 غلط کردیم، یک چیزی خوردیم اصلا

  آروم شدی؟

د آخه ننت خوب بابات خوب ،اومدی خونه من دق کنی؟ منم از صبح تا شب تو بیابون جاده رو نگاه میکنم، که شب بیام آینه دق ببینم!

تف به این زندگی،  لعنت به من

آها بلند بلند گریه کن دلت واشه همسایه ها رو خبر کن بفهمن من چه جوری تنتو سیا کردم

ای بی انصاف.............. آخه قربون اون چشای خیست آروم بگیر  دلم ترکید این تن بیمیره آبغوره نگیر حاجیت اینجاست غصه چیو میخور ی

 

بهههههههههههه کاشکی یک  کلوم حرف میزدی اقلکم ،

یادم رفت که تو زبون مبون نداری. میبرمت دیدن ننه ات، نه میبرمت امامزاده  خوب شد؟

چی شد؟ نیشت وا شد!

 قربون اون خنده هات بد مسب!..............

 عجب آرزوهای بزرگی داری ضعیفه

عصیان

می آیم شادمان و شکوفا، مست از  خیال دیدارت  

در میگشایی "به پیشواز یک بغل مهر "

تا در آسمان چشمانت تمامی آسمان این دشت غرق در ترانه آشناییمان را ببینم  

نسیم نگاهم در تاب گیسوانت گم میشود

هیمه می افروزی تا در غربت قبیله ای که سالها پیش ترا به نامم ناف بریدند،عمق خستگیم را ببینی

 چرا که اینک تنها نیمه شبان ظلمانی فرصت دیدار است، در معیت تفنگی که مرا از تو جدا کرد و سرزمینی که لاف عشقش را میزنم.

 آی آهوی سیاه چشم وحشی، شکوفه زاران این سرزمین نثار تو باد که هر غروب چشم به غبار جاده مردت را انتظار می کشی  و سپیده دمان گونه ات از ستاره های اشک سرشار میشود

مرد قبیله ات چیزی جز اسب و خشم و گلوله نمیفهمد.

 چرایی نیست آن زمان که محتاج تنها گرمی دستان توست و سر بر سنگ نهاده ستاره میشمرد ، تو تنها با انحنای اعجاز گر آن دستان بر پستان چارپایی شیره جان میدوشی و خون دل مینوشی.

خدای را سزاست آیا که شیرینی نگاهت نثار جاجیمها و گرمی دستانت بر آخور حیوانات و لطافت گیسوانت همنفس لچکهای رنگ ورفته باشد

و من استواریم را در ماشه تفنگی بچکانم که قلب انسانی را نشانه رفته و مردانگیم را در فریادهای گنگ نبردی بی حاصل هجوم کنم ........

خدای را رواست  آیا

که آغوش من همبستر سنگ

 و پیچ وخم مهتاب گونه تن تو در شعر غمگین چادرها و تعصبها بپوسد و عصیان شود.............

نه  عزیز دردانه ام محمل ببند که این سپیده دم همه آنچه را که سزاوار منست بر دوش می افکنم و درپیچ پیچ دامنه های غمگین سبلان ترا و مرا گم خواهم کرد.

 اینک وطنم تویی،         ایمانم تویی،         مردانگی و غیرتم تویی ،

دیگر کسی نمیتواند فرصت با تو بودن را از من دریغ کند .

لچک بردار و وشبق گیسوانت را به باد بسپار

 چشمانت را به مهتاب و نقره فام تنت را به آغوش بیقرار من 

                                                                 تا طعم گس دلتنگی   را به شیرینی با تو بودن هموار کنم

بی مقدمه

هوا شرجیه و گلها از آفتاب سوزان خمیده شدند ولی بینهایت زیباست
بازم نگار زد به سرش و نیم ساعته تصمیم گرفت بزنه به جاده با یک ساک کوچولو که مسواکشم یادش رفت
نه مرخصی گرفت نه به کسی گفت فقط زد به راه دیگه تحمل اون ازدحامو نداشت
اینجا پر آرامشه پر از سبزی
 پراز شرجی پر ازآدمهای مهربون وآبی دریا که هنوز ندیدمش
 ..............جای همه دوستانم خالی !