حاشیه

 

ای کاش باغ بودیم

  هر شب ،در اضطراب رجعت خورشید

هر سال                       در انتظار کوچ زمستان

 

 

ای کاش ابر بودیم

درآسمان پاک شتابان

شاد از وزیدن بادو                            سرخوش  ز بارش باران

 

 

ای کاش رود بودیم

جاری بدون تکلف                لبریز غرق عطوفت

با ریشه های درختان

 

یا کاش کوه بودیم   

سرسخت  ,   سربزیر

در بادو برف هزاران ...............در بی وفایی یاران

 

صد کاش و صد دریغ

هرسال نوبهار

 با این همه شکوفه و باران

 

 با نغمه های گیاهان

 با رقص مست درختان

از راه میرسدا

 

 

نه مثل ابر و نه کوه …………..و نه مثل رود و درختیم

 

ما مثل جوی خیابان در فکر  کوته بختیم

 

سرگرم سرنوشت

گمکرده راه خویش

 درانتظار آخر خطیم

 

اکنون که میگذرد زودو بیدرنگ

دریاب و غنیمت شمر، که حاشیه رفتیم                                                                                        

پرواز در زمستان

 

آهای حشره  خیالباف. هی گفتم در پیله تنهایی من نمیگنجی، هی گفتی قد دلتنگی توام

گفتم این پیله برای من هم تنگ و تاریک است گفتی آغوش بگشا تا یگانه شویم.

گفتم زمستان که تمام شود من از این پیله خواهم رفت ,گفتی تا بهار هم با تو، عمریست

گفتم تاب پرهای نمور بی کسیم را نداری، گفتی گرمای تنم پروانه ات خواهد کرد.

 

 حالا بهار نشده به هوای دوست داشتنهایت, پیله تنهاییم را گشودم. حالا نسیم نوزیده ،بالهایم را به آفتاب بی رمق زمستان سپردم .حالا شکوفه سر نزده ،هوای پروانه شدن کردم .

عجب پیله گرمی بود؛ تنهایی سال و ماهم

عجب وسعت دلتنگی بود، وعده بهار از آنکه پروانه شدن نمیدانست . چه ساده و بی پیرایه پیله ام را با شادمانی بودنت شکافتم ،چه بی قرار در هوای بهار ،مهربانیم را به بوران تردید سپردم.

برف میبارد...............................

 سردم است. کسی بالهای مرا به نسیم دوست داشتن پرواز دهد

کسی پیله  تنهایی مرا دوباره پینه کند، کسی مرا به بهار و باغ وباران هدیه دهد.

کسی که در پیله تنهایی من بگنجد.

 درختهای استوار مرا به هماغوشی شاخه هایشان میخوانند همانجا که پیله تنهاییم را به انتظار بهار تنیده بودم .

پاییز بی رگبار

  

 

برگریزان پاییز که آغاز میشود با بعد ازظهرهای کمرنگ و غمگین , ناخودآگاه انتظار باد و رگبار به سراغ تنهاییمان می آید.انگار مفهوم پاییز ,بی باران و بی غصه شاعرانه نخواهد شد, لابه لای گنجه های دلتنگیمان پی تن پوش غصه های قدیمی میگردیم تا یکبار دیگر, حس کنیم پاییز بر تن گس خرمالو های باغچه مان نشسته است.

 اما امسال پاییز بی رگبار, مثل بهار بی شکوفه میماند، یا کوچه بی عابر , نه شاید مثل گندمزار بی نسیم یا مثل دامنه های بی هیاهوی چشمه ساران، یا آسمان بی اوج پرنده، یا دریا بی موج رونده، اصلا مثل هیچ کدام ازاین هماغوشیهای مکررطبیعت نیست. 

 پاییز بی رگبار ,  مثل شانه های من  میماند بی هق هق تو ,مثل آغوش تو بی گرمای صبحگاهیش, مثل لبخند من بی نگاه عاشقانه تو, مثل روزهای تو بی حضور پرهیاهوی من, مثل موهای من بی نوازش دستهای تو , مثل دستان تو بی گرمای معجزه گر آغوش من , مثل تمامی من بی تو, مثل تمامی تو بی من, عجب بی رحم است این پاییز بی رگبار که چندیست بر تن و جان خانه ما نشسته است. آخرین نوازش وبوسه وگرمی وهق هق مرا و ترا ،این خانه هم فراموش کرده. خانه مهربانی ما که چهار فصل بود.یادت هست................

 شبانگاهان مثل نسیم بهاری درروح گندمزار در هم میپیچیدیم و صبحگاهان با طعم شیرین تابستان چشم میگشودیم. در فاصله روز, پاییزو زمستانی بر ما میگذشت و دیگر بار هنگامه بهار بود، آنگاه که بروی هم در میگشودیم .

واینک پاییز بی رگبار ,در کوچه های آشناییمان لانه کرده....... نه میبارد بر کویر تنهاییمان, نه میتازد بر لحظه های بی کسیمان, نه میریزاند برگهای دلتنگیمان را .نه میرود که زمستان فاصله مان به بهار بیا نجامد.

آهای پاییز بی باران, بی باد, بی قصه, همسفرت تاب نباریدن ندارد.

 دلش ابریست  بارانیست، طوفانیست. رعدی بزن، برقی بزن ،شعری بگو چیزی بخوان ورنه بی حرمت تمامی فصلهایی که با تو بوده است, به یکباره بار سفرخواهد بست .بی زاد و بی توشه، بی همسفر، بی هم آواز میرود تا رگبار دیگری در دشت تنهاییش به باران بنشیند .